مستانه به سر باید دیوانه کشد جامی
چون از لب دردانه اندیشه کند کامی
گویند هر آن باده کفر است به نوشیدن
خواهم که شود نامم مشهور به بد نامی
میخانه مرا منزل پیمانه چو اب و گل
گر آن ره کفرانه باشد چو تو فرجامی
در حلقه ی مستانه فرزانه نباشد ره
دیوانه ندارد خو هم سفره شود رامی
سوزد پر و بال خود پروانه چه جانانه
گویا که از ان شعله برگیردش انعامی
راهیست دلم راند سازیست دلم خواند
ان ره که شود منزل بر روی دل آرامی
ما را همه دم باشد بر سینه نهان شوری
چون نغمه ی بلبل را منطور گل اندامی
یعقوب شدن باید بر ارزش پیروهن
داند که شود بر وی از گمشده پیغامی
گر سینه نشد بندی بر صورت دلبندی
عمر است که میرانی افسوس به ناکامی
پروانه ز شوق شمع آتش بخرد بر دل
باشد که دلم باشد پروانه سر انجامی
دشتی تو چه میدانی راز دل سعدی را
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
زین واقعه کوشیدن زین باده و جوشیدن
شوقیست مگر باشد ما را ز وی الهامی
تضمینی بر روی غزل جناب شیخ اجل استاد سخن سعدی رحمت الله
بسیار زیبا و دلنشین بود