هر که را مست ز جام می دلدار من است
پادشاهیست که وی فارغ افسار تن است
هر که را باده میسر شود و شور نه لیک
مگر آن سینه ی حاکم به سر خویشتن است
آسمان را نتوان سیر به خاک تن خویش
شرط پروازِ سماء کندن آن پیروهن است
شور مطرب نشود گر نشود صحبت عشق
بلبلان نغمه سبب گل به سرای چمن است
روی یاریست مرا نغمه ی دل علت شور
آنکه عطرش سبب عذر گل یاسمن است
نغمه خوانم بر آن صورت دردانه ی وی
او که منظور پریشانی هر انجمن است
تا کند جلوه عیان آتش جان باشد از ان
برِ ان روی که سرها شکن اندر شکن است
آنکه در جمله جهان شور تو را بس به دلت
خود که هم ساز و بر آن زخمه زن است
راه عشق است رساند به در یار تو را
لیکن این راه خطر همسفرت اهرمن است
همه بر گرد من و در پی تحسین سخن
بی خبر آنکه تامل برِ شرح سخن است
عالمی صورت جانان و ولی نیست اثر
هر که را چشم، سپر چون چدن است
نشود شرحه اثر عاقل بی مایه ز عشق
میخ را بر تن فولاد نه حاصل زدن است
دشتیا رهرو عشق است تو را تیر قلم
نه که آن بند تن و زنده ی گور بدن است
بسيار زيبا و دلنشين بود