مادری در تپش جنگل سرد ..........................................
می فروشد دل یغما زده باران را.......می دهد دل به هوای امید.... می سپارد همه چیزش به خدا.........می زند بر سر سر کوبه بی هم نفسی.........................دستمالی ز کنف...و قماشی ز حریر... می فروشد آنجا همه زیبایی خود را به قرون متعدد تا حال .....می شود پیر نه از عمر دراز ......بلکه از پستی این حال و هوای بیحال .............................................................
مادری در ورق خاطره می پیچد جان....به نهان و به عیان...درس غیرت باید...صبر از سنگ کم آورده از این محنت و رنج.... زده زانو به تمام قامت...شخص ایوب به پاس این زن....نرسد او هرگز به سرابی از گنج.....................................................
مادری ...نام وری.....تاج سری......دل عاشق شده دیروزی ....یاد ایام جوانیش به یاد....آب و رنگی و دلی.....محرمی....از سفر سرو بلند.....جای یک بوسه او......تاب آن زلف کمند....آتش عشق همی داشت به تن.....لیک اکنون شده زندانی جبر ابدی ...........
بی رمق منتظر فرداهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
روزگاری که نرفته است به جز جنگ و بدی........................
مادری اهل دل و دست و صفا ....مادری جنس گل عشق و وفا ...
پاک و پاکیزه و تنها زده دوران هاااااا...دلی آکنده از عشق... سری از فکر...تراکم زده وبی سامان .... حسرت همدمی از عالم دور...........محنت آدمیان کج و کور.........مادری دست به دامان خدا..........مادری گرچه پر از محنت و درد .........لیک از غصه و غمباده جدا.......
تار و پود نگهش بافته از جنس افق..........زخم گردیده تن جنگل سبز..
تقدیم به اعضای عاشق سکوت تلخ
بي تعارف و تملق سخن را كوتاه كنم
زيباي زيباي زيبا سروديد
احسنت