به فردائی که می زاید زمانه
توئی با آنهمه شور و فسانه
به عظمی که بر رفتن گرفتی
مرا کردی ذلیل راه خانه
تو در راهی و این پیرایۀ توست
نسیم نرم جنگل دایۀ توست
تو طوفانی در این کابوس خاموش
پر پرواز شاهین سایه توست
به پندارت که باید در سفر بود
از این شبهای آلوده در گذر بود
به امید وصال با جویباران
از این مرداب گندیده بر حذر بود
من این شور و عطش را می ستایم
و آن ناگفته غمها را زقلبت می ربایم
تو هم بشنو اندکی از آنچه دارم
که اسرار پریشان بودنم را می گشایم
زمین مست باده ای دیگر به لب داشت
گل سرخی دگر هدیه به شب داشت
در آن آرامش شوم خس و خار
نگاهی پر ز غمزه سوی رب داشت
خلقت بعدی او پایان می یافت
از گِلی قامت انسان می تافت
بهر بی تابی طفلش فلک بازیگر
بازی وبازیچه ای عریان می بافت
آسمان را ساخت برای هوسی
عشق شد محصور در نفسی
تا که شیران ژیان مرغزاران
از ازل باشند مرغ قفسی
آنکه را می خواست ره بر هدایت میگشود
هرچه زشتی بود از تندیس جانش می زدود
وایِ آنکه خمیرش به عذاب آلوده بود
مُهر بر قلبش میزد و بر سیئاتش می فزود
نیش زندگی شد سمی تراز مار
سایۀ مرگ بود تیز تر از خار
ناله ای مبهم گلویم را فشرد
آوازی که گشت زار تر از تار
این منم که در خلقت او مکتوبم
به کمند خطی که نوشت مصلوبم
در جهانی که بر آن پرده ای از وهم ساخت
سِرِ من این است که از بازی او مرعوبم
آن چه بر من میگذشت تکرار بود
رنج عظیم صد هزاران سردار بود
رقصی ناموزون و آهنگی غریب
خدعه ای که حاصلش گِل زار بود
عقل مرا به دریای نمی دانم کشاند
عشق بر وجودم ماتمی سوزان نشاند
ذره ذره از تنم خاکستری ساخت
برد و برخاکستر صحرا فشاند
مرگ سخت و تدریجی بود عطایش
آن چه نعمت زندگی گشت نمایَش
در چنین ماتم گهی آغشته از رنج
افتخار این بود که گردیم فدایش
چیست زندگی جز کابوسی در غربت
روز وصلی که نیست برآن هیچ مهلت
هر چه باشد عاقبت بر خاک می رود
سرنوشتی که ندارد با هیچکس هیچ صحبت
من و این تاریکی و گمراهی
تو و آن سجادۀ رویائی
من غرق افسونم و کابوس
تو شیفتۀ گذشتن از دریائی
آبی دریا زیباست و لیکن عمیق
نجاتت نخواهد بود چون گردی غریق
فردا از بارانِ زمانه مغروق است
فرقی ندارد که سنگین است یا رقیق
می روی اما کار جهان این است
دل همواره در زندان اسیر است
لب به میگونه ای دل خوش
چشم میبیند و همیشه در فریب است
از چه روی دانی که حق راه توست
شهد ناب عشق فقط در آهِ توست
ز چه روی گوئی که مُریدش گشته ای
درخشش آفتاب جهان از ماهِ توست
صبر کن اندکی درنگ شاید
سرای اندیشه را شستشو باید
تا سایه های شب برچیده گردد
تا خورشید از مغرب باز برآید
بداهه بسیار زیبایی است