خاصۀ پردرّ
تو نه آن یوسف گم گشتۀ یعقوب زمانی
نه چنان خضر، که با آب حیات است جوانی
تو نه اینی ، تو نه آنی ،تو گل سرسبد خلقت جانی
که تو بر پاکی و هر حسن و جمالت به از آنی
تو نه موسی به عصایی، تو نه عیسی به شفایی
نه چنان حال سلیمان نبی، قصر به پایی
نشدی به حق پیمبر، که به ما بهتر از آنی
نشدت قیاس باکس که بگیرمت نشانی
تو نه خورشید و نه ماهی،که ببینمت به راهی
تو نه دربند هوایی، نه هوس پیشه گناهی
تو نظر کرده و محبوبۀ آن خالق آبی
که به الطاف حضورت نفس گل به سرابی
نفست پاک تر از زمزمۀ باد بهاری
قدمت نوبر گل در بر هر بوتۀ خاری
تو به باران نگه سبز کنی بخت خزان را
که به لبخند ملیحت همه جا گل شده پیدا
تو به یک گوشۀ چشمی ببری دل زدلارام
به لب و خنده شوی مرهم هر زخمه و آلام
همه عالم شده دربند نگاهت چو غلامی
همه سرها به رهت خم شده تنها به سلامی
تو بگیری نفس هر نفسی را به کلامی
که زهر حسن و ملاحت به سر خلق تمامی
بشد از خلقت تو خالق عالم به تفخّر
که به گنجینۀ خلقت شده ای خاصۀ پردرّ
تو چنان اوج نشینی که نجنبی به پلیدی
به شب تار و سیه پارۀ خورشید ،دمیدی
جامه ات پوششی از نور خداوند به قامت
به بلندای قد و قامت تو راز قیامت
زدم پاک و معطر شده ای مظهر آیات
به دمی پاک کنی جان جهان از غم و آفات
به تو گنجانده خدا یکسره درجوهرحکمت
به تو پوشانده خدا البسۀ حرمت و رحمت
به امامت همه پشت سر تو دست اقامت
که تو از علم نبی بازکنی حکم حکومت
تو به وسعت به چنانی که نگنجی به حدود
قلمم به کوهسارت نکند باز سعود
شده کام و دهنم در هوس وصف تو لال
مرغ بیمار زبانم بشکسته پروبال
درشناساندن تو گرکه شداین شعرروان
پی یک حرف زنامت بشدم تنگ زمان
گر که فهم دو جهان را به شناست شده وام
نشدی حاصل ما تا که بشد وقت تمام