خبرت هست که بی روی تو من بیمارم
هر نفس بی تو مرا سخت دهد آزارم
نام تو ذکر من است و همه دم در کارم
دوستت دارم و پیوسته بر این اقرارم
گرچه باور نکنی حرف مرا باکی نیست
لیلی من بشِکن ظرف مرا باکی نیست
راه خود رفتم و با هیچ کس ام کار نبود
غم و اندوه به روی سرم آوار نبود
از کسی بر دل من طعنه و آزار نبود
گرچه غم بود به دل اینهمه ، بسیار نبود
ناگهان چشم سیاه تو گرفتارم کرد
حال من حالت خود کرده و بیمارم کرد
عشق آمد به دل و خوردن غم شد آغاز
غم بَرَم خیمه زد و کرد مرا بار انداز
تا که با عشق کشیدم طرفت دست نیاز
ترک من کردی و رفتی تو به صد عشوه و ناز
وای ...این جور تو اینگونه به خاکم انداخت
آتشی بر دل غمدیده و چاکم انداخت
تو چه می گویی ام ای یار که دیوانه نباش
همچو بومی به دل خانه ی ویرانه نباش
میِ غم گرچه زیاد است چو پیمانه نباش
شب نشینی نکن و بست به میخانه نباش
شور شیرین تو کرده ست چو فرهاد مرا
خسروی دیدی و بردیم تو از یاد مرا
به امیدی که دلم پیش و کنارت باشد
گل من بشنو که این ناله ی یارت باشد
دل او خوش که کنار تو و خارت باشد
چشم در چشم تو و آینه دارت باشد
نه که اینگونه مرا پیش کسان خوار کنی
دل وا مانده بسوزانی و تب دار کنی
قدر این قلب پر از مهر و وفا نشناسی
بِشِکن آینه را چونکه صفا نشناسی
رفته ای با دگری شرم و حیا نشناسی
گفتمت بهر خدا .... آه .. خدا نشناسی
کافر اینقدر ستم بر دل عاشق نکند
نیست یک شب که دل از جور تو هق هق نکند
پیش من باش و بیا راه خطا طی نکنیم
دلِ از عشق بهاران شده را دِی نکنیم
حنجر از ناله ی پر سوز چنان نی نکنیم
خانه ای ساخته ویرانه اش از پی نکنیم
گرچه متروک ولی عطر اقاقی دارد
نیست تاریک که از مهر چراغی دارد
#محمدرضا_بهرامی
مثنوی زیبایی است