آن روزها چه بی ادعا, به هم
می نگریستیم , من گرگ می شدم و تو می رفتی پشت معصومیتت قایم میشدی , دنبالت میگشتم زیر چادر مادربزرگ , پشت پرده آرزوها از دور تماشایت میکردم , حواست نبود ,زل میزدم به آسمان آبیت , غرق میشدم در چین چین دریایت , می باختم خودم را در غفلت سایسارت
,تو را نمی یافتم ,خیالت راحت بود , خیالم راحت میشد .
تا بود و بودیم در خواب کودکیمان همه چیز حتی همان بوسه ای که
بی غرض به من هدیه دادی و من زیر بالشم قایمش کرده بودم و هنوز هم گاهی بهانه اش را از بالشم میگیرم , یا ترانه ی فالشی که اولین بار با اصرار تو, برایت خواندم و چقدر
لپ هایت گل انداخته بود , همه چیز , همه چیزها زیبا بود.
یادت هست؟
یادم هست...
دستم را گرفته بودی , قول داده بودم چشمانم را باز نکنم , مرا بردی با خود , پروازم دادی , دلم اما بو برده بود ,از همان روزی که روی قالی خیس پهن شده ی حیاط سُر
می خوردیم , من زمین خوردم و دستم را گرفتی, گفتی مرد که گریه نمی کند , همان موقع بود که دلم فهمید , فهمید و دم نزد. منِ از همه چیز بی خبر از کجا باید می دانستم که این روزها, یک چشم به هم زدن است , که زندگی مثل دود سیگاری که از برگ نارنج خشک شده باغچه درست کرده بودیم , به هوا میرود , و پس از آن ...
هان ... بی خیال ,تا همین جایش کافیست , تا همین جایش هست که نفسم بند می آید و دلم غنج میرود,تا همین جای قصه ی ماست که اگر غریبه ای چشمش به آن بخورد , به اندازه شیرینی لبخند همیشه ات ,قند در دلش آب میشود , تا همین جایش هست که قانون نا نوشته
بازی هایمان اجازه ی نوشتن
می دهد,
میدانی ! تا همین جایش برای من کافیست ...