گاهی دور میشوی از آدم ها
میروی در لاک خودت
سکوت میکنی
دلت میگیرد از همه چیز و همه کس
لباس هایت را میپوشی
دستانت را در جیب هایت میکنی
و راه میفتی و میروی بیرون
میرسی به خیابان
لحظه ای مکث میکنی
پشت چراغ قرمز می ایستی
تا همه ی ماشین ها بروند
ماشین ها می روند و تو
محو تماشای آن ها میشوی
اینقدر که فراموش میکنی
قرار بود رد شوی
و دوباره اینقدر می ایستی
تا چراغ قرمز بعدی سبز شود
بالاخره بعد از چند دقیقه
میرسی آن سوی خیابان
ماشین ها و آدم ها برایت تکراری شده اند
نگاهشان نمیکنی
ترجیح میدهی سرت را بیاندازی پایین و
سنگ فرش های پیاده رو را نگاه کنی
نگاهت قفل میشود
به تکه موزاییکی شکسته
و حواست پرت گنجشکی میشود
که دارد دانه میخورد
چند ساعتی به همین منوال میگذرد
خسته میشوی و برمیگردی خانه
لباس هایت را عوض میکنی
ناخودآگاه از کنار آینه رد میشوی
لحظه ای می ایستی روبرویش
میبینی اینقدر از خودت دست برداشتی که
ریش هایت بلند شده
موهایت سفید شده
شبیه افسرده ها شدی
برمیگردی و میروی آشپزخانه
شامت را گرم میکنی و میخوری
بعد روی کاناپه دراز میکشی
و شروع میکنی به دیدن فیلم
اینقدر غرق فکرها و رویاهایت میشوی که
فراموش میکنی فیلم
ساعت هاست تمام شده و داری
برفک های سیاه و سفید میبینی
تلویزیون را خاموش میکنی
میروی و سر جایت میخوابی
چشمانت را میبندی
لحظه ای غرق میشوی در رویاهایت
در خاطراتت
جوری که مرور میکنی
شیرینیه لحظه هایش را
گاهی هم حسرت میخوری
به چیزهایی که خواسته بودی و
هیچ وقت به آن ها نخواهی رسید
و گاهی هم دلت میگیرد
از اینکه کسی نیست
که بیاید و حالت را بپرسد
بگوید کجایی نیستی
دلم برایت تنگ شده
آن هم برای تویی که
در شادی و غم همه شریک بودی
و تو داری فراموش میشوی
با این که هنوز نفس میکشی
غم تمام وجودت را فرا میگیرد
دل از همه میبری
و دل میبندی به خدایی که
همیشه همراهت بوده و هست
گاهی باید از همه چیز و همه کس دل بکنی
چمدانت را ببندی
و بروی جایی دور دست
جایی که خودت باشی و خدای خودت...
#ابوالفضل_قنایی
زیبا و طولانی