شعر التهاب اتش
با سلام پیشاپیش از شما خواننده ی گرامی تشکر میکنم و درخواست نقد دارم (نقدی که با پیشنهاد برای حذف بخشی یا تغییر قسمتی از شعرهمراه باشد قطعا سازنده خواهد بود. ) سپاس.
امدی تو به خوابم
خواب نبود ,توهم
امده بود پیشم
سراغ یک بهانه
باور نکرده بودم سوخته باصداقت
هر انچه که به من گفت چون خواب بود ندانم
گفت شنیدم اما یک حرف عاشقانه بغض گلوی او بود رسید اما ان بار
نگاه پرترانه
با حرف عاشقانه
با گریه یشبانه
از اه گفت و نوشتم از عشق این زمانه
***
من که حضور ترا تا اوج حس نکردم
ان دم از نگاهت اتش میگرفتم
چون گل می شکفتم
شعله به جانم افتاد تنها زعشق تو بود
باور نداشتم اما از التهاب عشقت
اتش میگرفتم
هر دم خیالم اما درگیر یک بهانه
هرچد این لغت ها از درک عشق به دورند
اما دل خواست کزین عشق تا ابد بسوزم
هرچند کلامی از عشق
با ان نگاه گیرا
از فکر من برون بود
اما رسیدی از راه
از درد عشق گفتی
که تا ابد می مانم
من که تمام عمرم لحظه لحظه از تو بود
باور نکرده بودم قلب شکسته ات را هر دم گمان بردم با هم زبانی دیگر
اما رسیدی از راه چون تو بودی نبودم
تو دیدی و ندیدم
چرا که هر دم از تو لحظه لحظه سرودم
پیش از بهار این خواب هر دم سینه ام را مملو زتو نمودم
قلب شکسته ام را
با عشق اتششینت تسکین نموده بودم
من که شکوه عشق را جز ان دم ندیدم
هردم به یاد عشقت قلبم شکفته بود
قلبی که هرگز نداشت بها نه ای جز ترا
اری بهانه ی من
هر دم به نام چشمت از عشق اتشینت
وز سوی قلب عاشق
شِکوه به رب بردم
اری فقط تو بودی
بی هیچ نیم نگاهی
با ان درد کهنه قصه نبود که گفتی
وقتی تحمل تو به زیر عشق کهنه...
وقتی خزان میرسید...
تو اه کشیدی و من به سوی مسجد دل دست دعا گشودم
اری تنها دلم بود محرم هر کلامم
چون برگ ریخته بودم در ان خزان و اندوه
جز درد و رنج و حسرت در راه عشق ندیدم
ولی جز عشق نگفتم با قلب پاره پاره...
چرا که قلب سنگت ...
باور نکرده بودی
هردم نفس نفس ها سختی شکنجه گر ها
اری فقط تو بودی
وقتی ز شور عشق و یکی ز راز دلت دست ترا گرفتم.
گفتی چه سرد و راحت
دل داده ام به چشمت اینک که سالیان است دل به عشقت سپردم
گفتی اگر بدانی که راه عشق چنان است هر دم ببدم این چشم یا بگشایمش باز
هنوز به ناز عشقت
مینوازم تا ابد
گفتی که چون ستاره با نگین نگاهت والتهاب اتش
و از شمیم عشقت
درکم کن که تا مرگ تویی تنها نیازم
***
رسیدی ای تسکین جان
با قلبی سرد و پردرد
ان دم رسیدی از راه از عشق سالیانت شکوه به من بردی
من که تمام راه را بی تو رفته بودم همراهیت را دعا نموده بودم
رازو نیاز هرشب
برگریزان پاییز
تنها به پای تو بود
یار ی از عشق تو و تسکین درد کهنه
به پای توگذاشتم بهار عمر جوانی ...
تا که دمی توباشی
و من و قلب خسته شکری نموده باشیم
چه نامه ها یی که با نام تو زینت گرفت به دست باد سپردم
یکی رسید و از مرگ با چشم منتظر گفت
که این گروه عاشق هزار و یک رنگند و با احدی ندارند یک لحظه هم مدارا
هر کس رسید و چیزی از سوز این عشق گفت
دامان عشق بسوزد که ذره ای ندارد با احدی مدارا
هرچند که این عشق یک راز سر بسته بود
اما شکستم ان را تا که همه بدانند از التهاب اتش
دلم خواست بسوزم
و دل سرد خسته خواست ببندد عهدی با معشوق رفته
که دل هر گز نباد به پای عشق این و ان
اما دل باور دارد که این زمین خاکی رد پایی چنین است
که بزرگان خاکی دل به عشق می سپردند
افسوس اینک نیستند بر درد من گواهی
که قلب خسته ی من هرگز ندید در خود جز این عشق و امید
دیدار تو یگانه هنوز ارزوهاست
هر چند که پس زدی دل
ولی بهانه ای بود که تا ابد بماند
بر صفحه ی دفترم زبانه ی اتشت
هر چند که دل نبستی
ولی جدا نشد دل از التهاب اتش
هنوز تنها تویی
مرهم درد نیازم
وگر که ا ن خوا ب تعبیری جز این داشت
می دیدی که این عشق چه کارها نماید با تویگانه معشوق
7 دی 85
ارسنجان
دلنوشته زیبا و طولانی