مناجات
این مناجات من است با کبر یا
خلوتی دور از تظا هر و ریا
رنگها یم شستشو ذاتم برون
نزد قاضی حیله ها رفت از درون
آمدم تا اعتراف ایراد کنم
حلقه را بر در ندا بر پا کنم
ای ضعیف مانده در گل
گو به من آن را که بر دل
آن زمان قفل زبانم باز شود
نطق از عاصی چنین آغاز شود
رفته از دستم شمارش در گناه
بنده خاطی و از بس رو سیاه
رو سیاهی زره وار جانم ستاند
خیل و انبوه گناه دستم بماند
با چه رویی رو به در گاهت کنم
دیده را بسته بسویت آ ه کنم
شرم تعداد خطایم سرخ کرد
بس شکسته توبه از نو کوک کرد
آه و واویلای من از کرده ام
از همین خشکیده برلب خنده ام
گر چه باقی بر عمل در پر ده ام
همچنان خواندی مرا ای بنده ام
من کجا و رسم بنده کاریم
سوی چشمانم برفت از زاریم
در بزرگی تو تردیدی نبود
شدبهارانم به عصیان دی چه سود
از چه رو بازم خریدار منی
از چه پو شانی خطا از مدعی
تا به کی رسم بزرگواری تو راست
بنده شرمنده بنگر رو سیا ه است
گر دو باره باز گوئی بنده ام
تا به عرشت میرسانی خنده ام
من تو را عاشق و لیکن از گناه
دوخته شد لب را به ذکرت یا الاه
چاره ای کن لب بذکرت باز شود
چشم امید را کرم دمساز شود
من که از خجلت فر و افتادسرم
لیک در عشق به تو پیغمبرم
بنده ام عاشق به و حدانیتت
گشته ام پر رو به ئرحمانیتت
من کجا و عشق بر معبود کجا
این جسارت عشق تو داده مرا
هرچه درفکرم چسان شویم گناه
کج روی را ترد کنم آیم براه
دست از دست شیاطین برکشم
لذتش را خرد کنم نفسم کشم
حب دنیا را زسر بیرون کنم
چشم از نا محرمان مغبون کنم
لقمه نانم نگیرد از حرام
رنجش از من را نباشد خاص و عام
گاه مبادا کس زمن آزرده ای
تندی خلقم نسازد عقده ای
با همه او صاف و اینقدر احتیاط
یا خدا دستم به دامانت نجات
ترسم از آن است نباشد فرصتی
معصیت با من بگیرد الفتی
الفتش بر دو جهان آتش زند
روح و جانم را ز شرم شعله برد
من چرا پیوسته در این باورم
که خدا مو کم نخواهد از سرم
من مگر بنده شایسته بدم
بهر درگاهش مقرب کی شدم
من مگر خاری ز پای بنده اش
شد برون آرم ببینم خنده اش
شد مرا دستی نوازش بر یتیم
فکری آسوده نمایم از زعیم
نان برم بر سفره آشفته ای
سقفی آسوده برای خفته ای
از کدامین کرده ام رانم سخن
جز نماز و روزه ام نیست بار من
این نماز و روزه درد کی دوا
کرده آیا کس ز مشگلها رها
من به چه بالم زچه گویم سخن
ظرف اعمال بی ثمر بر مرد و زن
بار خدایا غصه هایم شد هزار
روزگار بنده ات بین زار زار
یا خدا با این همه خیره سری
بنده خاطی خود را می خری
من مثال برده ای چشمها به در
تا مرا شخصی خرد صاحب قدر
من نیافتم صاحبی بهتر ز تو
پر ز عصیان در امید خوی تو
بنده خود را بخر آزاد کن
چهره این بینوا را شاد کن
آن زمانی را که بنده می خری
باد رحمت بر وجودم می دمی ؟
این دمیدن را کرور است قیمتی
در بهای آن نباشد ثروتی
پس خودم را من مهیا یت کنم
جوی اشکم بر قد مگاهت کنم
قد وسعم سفره ای را باز کنم
نان خود را با عرق همراز کنم
تا نشاید حق کس بر ذمه ام
جمله خلق از رضایت در پی ام
بنده پاکی بسازم از وجود
تا رهد شرمم به هنگام سجود
گر چنین آیم خریدارم شوی ؟
بنده نادم ز غصه می رهی ؟
جامه جز راه تو از تن جدا
پاره سازم تا فقط بینم خدا
کس نباشد دردهایم را د وا
انبیا ء و اولیاء و اوصیا ء
مستقیم چنگم به دامان خودت
عشق بی واسط به سبحانیتت
آنقدر بر در بکوبم تا رسم
نه زمان و نه طریق بشناسدم
آب را مشتی اگر بینند هست
با تیمم کی بشاید شست دست
پرده ها بیرون زمنظر چشم من
تا ببینم کرد گار خویشتن
دین و مسلک فرقه را رفتم دگر
نظم و ترتیب را برون بردم ز سر
بی امان کوشم که بروصلت رسم
راهش ازاینست که بر خلقت رسم
خدمت خلقت کنم حلقه به گوش
مهربان حتی بگردم بر وحوش
دست و دل بازی زخود پیشه کنم
حاتم طاعی در اندیشه کنم
چهره ام را از سیاه معصیت
اشک شورش تا بیابم اهلیت
قفل و زنجیر حسد پاره کنم
غول بخل اندرون چاره کنم
تا مرا دیده خریدارم شوی
بخششی نو کرده اربابم شوی
من به این بخشش امیدها بسته ام
از پلیدیها تنم را رسته ام
گر مرا قابل بدانی در وصال
عشق خود ثابت کنم از جان و مال
س.ع.یوسفی (سعدیار )
عشق خود ثابت کنم از جان و مال
درود استادبزرگوارم
مناجت نامه ای زیبا بود
احسنت