محبت از غریبی زار می زد
گلو فر یادِ نا هنجار می زد
زمستان بود و بلبل بود خاموش
غزل را کرده بود اصلن فراموش
فضای مهربانی سرد می شد
چمنزار جوانی زرد می شد
صفا از آن حوالی دور می شد
چراغ عاشقی بی نور می شد
مجال خویش را جستن نمی شد
خطارا فرصت شستن نمی شد
فضا پر بود از آوای خسته
صفیر درد و دلهای شکسته
هجوم برف بود و سوز سرما
زتاریکی سیه تر روز سرما
تما م بام و برزن برف بر دوش
نمی شد لحظه ی سر ما فراموش
بسی مر غان که بر گل ره نبردند
به زیر چکمه های برف مردند
درون چشم ها یخ بسته بود اشک
مثال کاروان خسته بود اشک
خمیده زیر بار برف بودند
در ختان ساکت وبی حرف بودند
هزاران شاخه بر خاک آرمیدند
فروغ صبح فردا را ندیدند
به ایمان سخت کوش استاده بودند
در ختان که خدا را می ستودند
سکوت سهمگینی حکم می راند
سر ویرانه تنها جغد می خواند
به یکدیگر در ختان تکیه کردند
تملق هیچ سر ما را نکردند
پیام دین پیامی بود کهنه
خدا خواهی مرامی بود کهنه
فروغ مهربانی کور می شد
دمی صد صال الفت دور می شد
جنایت گام در راه جنون داشت
شراب سرخ از خم های خون داشت
سیاهی چادری بر آسمان داشت
به غیر از سایه کی تاب وتوان داشت
چه نا مردی که دائم مرد می کشت
طبیبان را به نام درد می کشت
امیدی بر فدا کاری نمی رفت
کسی در کوی غمخواری نمی رفت
زمستان بود و شب بیداد می کرد
به هر جا حمله دیو باد می کرد
سر انگشت عطوفت داغ می شد
ستون مهربانی زا غ می شد
بنا گه مردی از آیین خورشید
میان هسته ی سر ما در خشید
تمام هیبت سر ما فرو ریخت
به تا بی از یخستان آبرو ریخت
دوباره شد بهار و گل بر امد
صدای خواندن بلبل در امد
بساط دولت سر ما بهم ریخت
توان وبال و پرواز ستم ریخت
مبارک باشد این ایام و آنروز
به انسانها ی حق جوی ستم سوز
زمستان طاغوت
محبت از غریبی زار می زد
گلو فر یادِ نا هنجار می زد
زمستان بود و بلبل بود خاموش
غزل را کرده بود اصلن فراموش
فضای مهربانی سرد می شد
چمنزار جوانی زرد می شد
صفا از آن حوالی دور می شد
چراغ عاشقی بی نور می شد
مجال خویش را جستن نمی شد
خطارا فرصت شستن نمی شد
فضا پر بود از آوای خسته
صفیر درد و دلهای شکسته
هجوم برف بود و سوز سرما
زتاریکی سیه تر روز سرما
تما م بام و برزن برف بر دوش
نمی شد لحظه ی سر ما فراموش
بسی مر غان که بر گل ره نبردند
به زیر چکمه های برف مردند
درون چشم ها یخ بسته بود اشک
مثال کاروان خسته بود اشک
خمیده زیر بار برف بودند
در ختان ساکت وبی حرف بودند
هزاران شاخه بر خاک آرمیدند
فروغ صبح فردا را ندیدند
به ایمان سخت کوش استاده بودند
در ختان که خدا را می ستودند
سکوت سهمگینی حکم می راند
سر ویرانه تنها جغد می خواند
به یکدیگر در ختان تکیه کردند
تملق هیچ سر ما را نکردند
پیام دین پیامی بود کهنه
خدا خواهی مرامی بود کهنه
فروغ مهربانی کور می شد
دمی صد صال الفت دور می شد
جنایت گام در راه جنون داشت
شراب سرخ از خم های خون داشت
سیاهی چادری بر آسمان داشت
به غیر از سایه کی تاب وتوان داشت
چه نا مردی که دائم مرد می کشت
طبیبان را به نام درد می کشت
امیدی بر فدا کاری نمی رفت
کسی در کوی غمخواری نمی رفت
زمستان بود و شب بیداد می کرد
به هر جا حمله دیو باد می کرد
سر انگشت عطوفت داغ می شد
ستون مهربانی زا غ می شد
بنا گه مردی از آیین خورشید
میان هسته ی سر ما در خشید
تمام هیبت سر ما فرو ریخت
به تا بی از یخستان آبرو ریخت
دوباره شد بهار و گل بر امد
صدای خواندن بلبل در امد
بساط دولت سر ما بهم ریخت
توان وبال و پرواز ستم ریخت
مبارک باشد این ایام و آنروز
به انسانها ی حق جوی ستم سوز