«««تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم »»»
از درون سینه جان سوز
می وزد آرام، آن نسیم صبح آزادی
اما ،اما
باز من مانده ام تنها
تنهاتر از دیروز
گرچه ما بودیم، آن دلاور مردان پیروز
فاتحان بر و بوم و دشت و صحرا
فریادهامان می کوفت بر دشت
می پیچید همچون مار زنگی به دور سنگ
می برد همچون هیاهوی سیلابی ستروگ
هیبت لشکر دشمن را با خویش
افسوس کامروز
من مانده ام تنها
تنهاتر از دیروز
آری من ندای پیر خویش را
در سحرگاهان شنیدم
داغ بی برگی را
همچون پادشاهی رنجور
کنج زندان به تنهایی کشیدم
آری از تبار آن دلاورمردانم
نیزه داران روز خشم
سپهسالاران ستروگ میهن دوست
پادشاهان ایرانشهر
من نیز، از ای،،زخم های کهنه می سوزم
خاک پاک ایرانشهر را
توتیای چشمان خویش
می سازم و می بوسم
خسته ام از گفت و شنود با خویش
از آرزوهای محال رو در پیش
آز زراندوزان بی غیرت
میزند بر پهلوی من زخم
خنجری آنچنان تیز
همچون تیغ پولادین افراسیاب
گرچه امروز او از یادها رفته
می خرامد آهسته در خواب
من نیز ، همچون نیای خویش
می سرایم «««تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم »»
گرچه آزادی ، افسانه ها می گفت
افسانه های شیرین
آنچانکه ماتم کرد
همچون نیای خویش
من نیز، از این
اژدهای بی بند و بی زنجیر ،ترسانم
از برافتادن تاج کیانی
درفش کاویانی
بدست سواران دشت بی مرگی
لرزانم، ترسانم
نگارین در دیبای خسروانی را
این بار هم ، به صد پاره گردانند ...
سبک
آهسته می رانند و می خوانند...
ناخدای زورق تزویر
تو گویی، پیوند بسته با نام آزادی ؟؟!!