لایِ قرآنِ قدیمی خانه می جُستمت !
و هر بار که با خدایِ خیال ها سخن می گفتم
صبر می آمد ...
دیوانِ حافظِ کتابخانه شاهد است
آرام و قرار نداشتم برایِ فالِ تو ،
فالی که آمدنت را پیغام دهد ...
آن وقت های دور ، خاکِ خیابان های شلوغِ نهران
مرا به رویا نمی بُرد ...
حالا می خواهم بدانم
هزار سال دیگر ، شاید وارثانِ شعر ها و عشق های ما
بر خاکِ پَرسه های عاشقانه ی ما ، بوسه بزنند ...
یادم نمی رود التیامِ زخم هایی را
که بر پوستِ شب های تنهایی ام افتاده بود ...
وای اگر دیر آمده بودی !
کِرم های سرگردانِ پریشانی ، روحِ مرا سُفره می کردند ؛
و ذرّاتِ روحِ من ،
در مَنجلابِ خواهشِ همصدایی ، دست و پا می زد ...
آبِ حیاتم ، گِل آلود شده بود
دستم به میوه ی زندگی نمی رسید
و ساقه هایم را افت زده بود ...
کَم مانده بود از پا بیفتم
که تو آمدی ...
آمدی!
و باران بر زمینِ خشکِ دلبستگی بارید
و از دشت و دَمَن های سرزمینِ دلدادگی ؛
عشق رویید ...
تو آمده ای که بمانی
و این چقدر شیرین است ...