در بند یک دردم که درمانی ندارد
دردی که کش آورده پایانی ندارد
افتاده درجان دلم دیریست ای وای
در بی قراری ماند وسامانی ندارد
تاکی اسیر قصه باشد بی تو شاعر
دیگربرای عاشقی جانی ندارد
هی می نشیند در کنار دار واژه
شغلی که کردش خسته ونانی ندارد
کافر شداین زن درمسیر باورش سخت
کافر به راه بسته ایمانی ندارد
سر می کشم هر لحظه یک جام پراز غم
دربند یک دردم که درمانی ندارد