يکشنبه ۴ آذر
|
دفاتر شعر شهریار صفری (سکوت)
آخرین اشعار ناب شهریار صفری (سکوت)
|
همزاده من... یادت می اید ؟ یادت می اید روزی را که هردومان گم شده بودیم در سیر نامریی تگرگ ها… در اندیشه ی بودن؟؟؟ یادت هست که چگونه با هم هیچ شدیم؟ بر پوچهایی که خود ه ما بودیم! اه روزگاری من و تو اشناتر بودیم از درک هستی و مغز افلاطون! از هندسه ی مرموز و وتر هایی که منتظر کشف شدن بودند! روزگاری من و تو , در همین زاویه ی مخوف بهترین معادله ی جهان بودیم! کجا دستهای ما از هم جدا شد؟ یادت می اید؟ ابتدای بلوغ بود... که من با تو حضور را فهمیدم! من و تو با هم هبوط کردیم! رد پایمان را هنوز , اسمان در یاد خود نگه داشته! ای کاش هیچ گاه عطش جاودانگی نداشتیم! و گرنه یک سیب, ارزش این جدایی را نداشت!!!
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.