مسلخ عشق
آن يكي فرزانه سوي حج نمود
راه خود از راه شيطان كج نمود
مكه آمد با عيال و قوم خود
همره او شد جوان و پير و خُرد
چون سخن از حق نمودي آشكار
كينه ي حاكم از او آمد به كار
حكم ظالم قتل وي بودي تمام
اين چنين حج را نمودي ناتمام
پس برون آمد ز مكه با عيال
تا نگردد خون ايشان پايمال
گاه گوهر مي شود خون كسي
ارزش آن ُدر شود افزون بسي
هر چه آتش را بزرگتر ساختي
بيش مردم گِرد آن پرداختي
گاه ميگردد زمانه سرد و سخت
آتشي بايد در اين دوران سخت
زين سبب فرزانه ترك خانه كرد
او شكست پيمان و خود پيمانه كرد
صورت دين حاكمان برداشتند
ظلم خود با صورت آن كاشتند
حكم قاضي لازم آمد آن زمان
ابله آن قاضي كه دادش حكم آن
گفت مرتد شد چو گرديدش برون
سرفراز هرگز مباد آن سر نگون
صورت دين قتل او تسليم كرد
سيرت دين رفتنش تكريم كرد
خانه ي او را طواف از بهر اوست
هركجا خواهد همان جا جاي اوست
امر معشوق است عاشق را دليل
هر نفس در سينه آرد با دليل
گاه مي گويد بكُش سرو گران
گاه مي گويد بمير در راهمان
گاه مي گويد ز خانه دور شو
در بيابان نزد ما در گور شو
هر قدم چون دور گشتي خانه را
آمدي نزديكتر جانانه را
اي عجب زين قربت اندر دور او
اي عجب زين سوز اندر سور او
اين چنين فرزانه دور از خانه شد
در ره معشوق خود افسانه شد
دشمن آمد نزد او با صد سپاه
يا بمير و يا به راه ما درآ
گر به راه ما شدي سلطان شوي
گر به راه او شدي، بي جان شوي
گفت هيهات از چنين ذلت كه ما
زنده باشيم بي نصيب از آن نگاه
خانه اش را ترك كرديم سوي او
او به ما مشتاق و ما در جوي او
اين بيابان وعده كرديم از قديم
با برادرها و خويشان و نديم
پهلوان، شير ژيان آورده ايم
پير مرد و نوجوان آورده ايم
تحفه ايي شش ماهه آمد كربلا
درملاقاتش چه خوش افزون بلا
وقت ديدارش چه شوري پا كنيم
در زمين و آسمان غوغا كنيم
عاقبت شيطان از آن شور و شرر
خسته و درمانده آمد سوي شر
گفت بايد نسل ايشان سوختي
پوششي از كفر بر تن دوختي
با چنين ترفند، در ميدان حق
جنگ ناحق آمدي با نور حق
هر كدام از بلبلان كو پر كشيد
شكر كردي كوشراب حق چشيد
يك به يك رفتند و در پايان كار
طفلكي شش ماهه بودي بي قرار
مير لشكر طفل خود برداشتي
سوي دشمن شد كه اين بگذاشتي
هر كسي كو تحفه آوردي به کار
زشت باشد نيم از آن دادی به يار
ناگهان تيري ز دشمن واجهيد
تحفه ي كوچك ز دست او رهيد
پس نگاهي كرد و زير لب بگفت
شكر ایزد آخرين اينگونه خفت
اين چنين خندان لب آن يار شد
اين بشر او را رفيق غار شد
گفت شيطان را كه ديدي يار ما
تحفه آوردي چنين در كار ما
سجده ها گرصد هزارآري براو
كم بود بر اين چنين كاري از او