نه خورشید
بر بسترِسراب گونه های
زمین و زندگي ؛
زین سوزانده تر
نه روزگارِمن و مبارک زین سیاهتر
تنها و یگانه سیاهگونه تری که میشناختم
ومعنایش
تبلورِ اراده و استحاله بود
در دگردیسی
خدا
زمین
انسان
عشق
چهار اَرکانِ ابدیت وحماسه
نامراد گونه به کامیابی
هلهله و درآمیختگیِ
سمفونیِ انسان
نه مدیحه مردگان
تجددِ انسان
پرنده که باران
چه شد؟
انسان را چه شد؟
به کدامین جرم نکرده این بار خِفت و امانت را
چون
تمامتِ غُل و زنجیرهای بی پیدای جهان
به گُرده میکشد
انسان
انسان
انسان
چکاقیژِ زوالِ خشکِ
این پیوستگیِ نامیمون را نمی شنوی؟
خدایا
رستگاری را چه شد؟
خندیدن از رضای جان را چه شد؟
در این نزاعِ زمین و انسان
وسود برد اسمان
که پایانش را مجال دیدنی نیست
حلِ رسولان را چه شد؟
براین جُلپارگیِ عور
همچون سوزنی هزارساله
که دیگر توان فرو رَفتش نیست
باز به رسوخ میرانی
وین وصلۀ مندرس را با حدیثتی جلوه ی مد میدهی؛
خریداری و معنا را چه شد؟؟؟
گرت به تردید بنگری
هماره
آن زمزمۀ خاموش هزار ساله رامیشنوی
کان همگرائیِ
خدا؛
زمین و انسان
آن اسطوره را چه شد؟
الف.تردید