پدر! صدای از بیرون میاید. ایا میشنوید؟
شاید دزد باشد. یا بمب. این ملت، هنوز هم خواب اند،
بیدار شویدمیرترسم،
پدر عزیز انگار نه انگار
باز هم جنگ شروع شده باشد، باز هم لازم باشد به زیرزمین برویم.
شما هم چیزی درباره اش نمی دانید.
چند ساعت، چند روز، باید سپری شود در این تاریکی.
چه اندازه مردمی را از دست خواهیم داد؟
پدر فکر میکنی که یک آتش سوزی ساده است؟
پیر مرد مسن همسایه ی مان از تختش پایین افتاده؟
میرم که کمک اش کنم
هر چیزی امکان دارد. هنوز هم خوابید، چیزی نمی گویید.
بیدار شوید، مردم، که من تنها نباشم
وقتی پایان دنیا از راه می رسد. در همین کپه گوشتی،
که با هر کسی گشته ای. هیچ چیز برایت مهم نیست.
حتی نمی دانی چه وقت تنت شروع می کند به گندیدن.
زیر زمین را چه گندی بردارد
و من مجبور میشوم که همه این کثافت را جلوی سگ ها بیندازم.
بعد تمام کافه ها از شرت در امان می مانند، ،
مردم هیچ نمی گویید. می توانید بشنوید، اصلا گوش می کنید یا خیر؟
یک صدای دیگر. فکر می کنم جنگی در کار نباشد.
شاید فقط دنیاست که دارد مت**** می شود در نیمه های شب
در همین کوچه های تاریک
وقتی همه خوابند
آدم های نجیبی مانندی سیاستمداران،
و جنرال های مان
خود را از این همه
ماجرا کنار میزنند
و من استراق سمع می کنم
و ترس برم می دارد.
بیدار شوید... بیدار شوید.
اندیشه شاهی.