جمعه ۲ آذر
مردافسانه من شعری از سحراوزند
از دفتر شعرناب نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳ ۱۵:۵۰ شماره ثبت ۲۶۸۰۵
بازدید : ۶۱۶ | نظرات : ۵۶
|
|
مردافسانه من
کشت خودش رادیشب
کوچه انبوه تماشاشده بود
همه انگشت به سویم
شب ولی پایان یافت
من ولی خسته به دامان خداپیوستم
مردافسانه من پیرنبود
رنگ چشمش رابه خاطردارم
رنگ خرمای شب فاصله بود
من ازپرتگاه یک خیال افتادم
یک باوردور
وسایه وارتامرزتقلارفتم
تاصبح سراشیبی اندیشه او
لحن مسکین کلامم
تابه گوش بادخورد
بردازحجم خیالم اسمش
مردافسانه من
شکل اندوهم بود
طرح اندوه مراخاک کنید
خاک باجنبش اودرگیراست
وکسی می میرد
بازکن پنجره راخاک عجیب
مرداین افسانه راباخودببر
ببرش تانفسش بودتنفرندهد
دست باران را زجسمش دورکن
نکندتاکه بشوید
حسرت دوری من.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.