سپاس ای سروران ، ای سرفرازان
سپیده سر زدست سوگند به سبحان
به سرما و به سردی سرْ سهیم است
سکوتی حاکم است بر چشمه ساران
سعادت در سر و سامان به سینه
سر و سامانِ تو پتکی ست به سندان
سما در رقص آید از ستاره
تو گویی آن سُروریست شاد و خندان
ز سالار سمنگان سخت بشکاند
تهمتن در شبا هنگام دندان
سبو از صوفی و می هم ز ساقی
سبک بالان ساده مانده حیران
سرم از باده گرم است و سرودم
سزاوار آیدش بر جمله مستان
خورم سیلی ز دست ساقی مست
چو سَبْکِ باده پیمایی است با جان
سبو گر بشکند سازی نیاید
تو وصله زن سبو را هی ز احسان
سبو گر شد تَهی،ساقی غمین است
من و ساقی بود اندیشه یکسان
سر سجّاده صوتم الامان شد
ز سرْ تقصیر من بگذر تو سبحان
ز سادات محله پرسم این را
تو را سوگند دهم سید به قران
سحر صبح گر تو از این می بنوشی
چه تکلیف باشدش سید به انسان؟
سوالم را به سردی داد پاسخ
همان سید که ساکن نزد میدان
بگفتا رو سبو بشکن سراپای
که بوده نا ثواب از بهر انسان
ستم کم کن به خود ساقی کدام است
بود ساقی به کوثر شیر یزدان
سکوتم شد دو چندان زین هیاهو
تو گویی مثل مسجونم به زندان
سیادت را ز سید ؛ سادگی را
سپردم خاطرم ، سبزم ز باران
سُروری گر ز سیمای تو پیداست
از این است که رها گشتی ز نادان
تو سوگل بوده ایی،سرور به صحرا
نساید دست تو دستی به رندان
ستایش را که ناید جز ز ستّار
ستودن سر کنید جانا نمایان
ستم کاری روا نیست مستمَند را
ستمکاره ز ترسْ گردیده پنهان
سماور ، سینی و سر شیر تازه
بیارد سوگلی نزدم چو مهمان
چو سفره بر فکندش بر سر میز
بیاورد مابقی را او ز یخدان
ز صبحانه چو گشتیم فارغ و باز
برایم دلبرک چاقید قلیان
به سر قلیان نهاد آن آتش سخت
کشیدم زان دخان و گیجِ دوران
به یک بوسه جدا گشتم ز یارم
نگویید که هوس بازم ، یاران
سپارم جملگیْ تان دست دادار
که بخشد او گناهانم به میزان