سلامی چون گل سرخ بهاری
چو آواز پر از عشق قناری
بگویم قصه ای با چشم گریان
که شد روحم از آن چون مرغ بریان
خدایی هست و انسان و جهانی
جز این سه هر چه باشد هست فانی
زشعر و شاعری من راز دارم
نمی خواهم کسی را باز دارم !
عزیزان ادمی چون شیشه باشد
درونش گوهر اندیشه باشد
بوَد انسان خمیردست احساس
به هر سو می کشاند بر چپ و راس ...!
اگر احساس را از او بگیرند
شمیم یاس را از او بگیرند !
بشر روزی سخن گفتن بیاموخت
که با معنی درون جان خود سوخت
زبانش بهر او چون یک تبر بود
به گفتارش جهان زو با خبر بود
سخن گفت و شنید و باز گو کرد
برای کشف عالم جستجو کرد
خدا عشقی درون او نهاده است
به او احساس و مهر و ذوق داده است
به گفتارش بگوید از درونش
گهی حتی بریزد پاک خونش
گهی او بر زبانش تیر دارد
گهی قدرت چونان یک شیر دارد
سرانجام او سخن را بر سخن دوخت
بدین سان شاعری را او بیاموخت
کنون او شاعر است و اهل دیوان
به شعرش عالمی باشد غزل خوان
هزاران شاعر دیوانه داریم
هزارن قصه و افسانه داریم
شعر شد چون عصای دست مردان
نموده گفتمان و درک آسان
به هرجایی که لنگد گفتگویی
ستاند بیت نابی آبرویی
به تمثیل و مثل آرد دلیلی
سخن را می رهاند از زلیلی
ولی گاهی شعر چون پیشه باشد
برون از معنی و اندیشه باشد
به وزن و صنعت و با واژه بازی
توانی شعر امروزی بسازی ...!
بود شاعر دراین بازار گفتار
دمی تاجر دمی از غصه بیمار
رَود هر جا و شعری می سراید
که تا شاید از آن کامش بر اید
شعر شد همچو باران بهاری
شده زینت نمای پشت گاری ..!
کنون هر جا روی شعری بخوانی
خودت را هم چو فردوسی بدانی
کنون بازار شعر انگونه رام است
که هر کس هر چه گوید با مرام است
چنان شد شاعری آسان و جاری
که هر چیزی بگویی شعر داری !
هر انکس چون نداند وزن رندان
بگوید یک سپیدی شاد و خندان
به شادی گوید ای یاران محفل
سرودم شعر نابی امشب از دل
بخواند حرفهای بی معانی
بگویند آفرین ای یار جانی ..!
چه خوش شعری سرودی زنده باشی
به شعر و شاعری پاینده باشی ...!
خوش آید بر مذاقش واژه پرداز
دو صد چندان سراید اینچنین باز
کنون هر کس بگوید واژه ای چند
بریده از هم و دور از غل و بند
بگوید شاعرم تقدیر خواهم
شدم صاحب نظر تفسیر خواهم ..!
مگر بازار دینار و دلار است
که هر کس بیش داردمایه دار است ...!؟
شکسته حرمت عرفان تباران
دریده پرده ی گفتار باران
به هر جمعی روی لَختی نشینی
دوصد شاعر دران محفل ببینی
ولی شعری نبینی چون بلوری
که باشد شعر و زان گیری شعوری
تمام شعر ها شد دل نوشته
همه غمهای فانی را سرشته
یکی از یار خود دارد شکایت
یکی از روز خود گوید حکایت
نبینی در معانی شعر نابی
نیابی از سبو یی جرعه آبی
کسانَ خوب ذوق نیک گفتار
بلور اندیشه و آئینه رفتار
گهی هستند و باشند افتخاری
به جوش ارند دل را گاه ،آری
ولی انان زبانی کهنه دارند
به رسم کهنه شعری می نگارند
اگر مقبول و زیبا پرز راز است
اگر در معنی و مکتب فراز است
ولی اکنون زمان واژه سازیست
زمان تازگی ، اندیشه سازیست
زمان رفتن و وقت عبور است
جهان در حال پرواز شعور است
زبان تازه می خواهد زمانه
گذشت آن باده و جام و چغانه
گذشت آن روزهای میگساری
خبر از باور فردا نداری ؟
برادر، خواهرم ؛لختی بیندیش
نزن بر ریشه ی آوازه ی خویش
دوصد دیوان اگر اینگونه داری
نخواند کس ، شود یک یادگاری !
اگر حرف دل و غمنامه داری
برای خود هزاران خامه داری
نباشد شعر و باشد خاطراتت
رود از سر اگر گردد نجاتت ..!
شعر باید زجان آواز گیرد
درونش معنی صد راز گیرد
شعر باید افق را در نوردد
زاحساس و هوس بیرون بگردد
شعر باید دو پهلو باشد ای دوست
لباسی تازه بر او باشد ای دوست
به نقد شعر خود باید ببالی
نه چون ترسو برون گردی بنالی !
چنان آهن چو گر فولاد گردد
به رنج و دردو محنت شاد گردد
تو هم چون آهن و دیوار سنگی
چنان محکم نما خود را نلنگی
چنان کوشش نما در آ خر کار
تو هم گردی دراین دنیا علمدار
درود