خواب دیدم پرید نادرشاه
شبی از خوابِ مرگِ خود ناگاه
نعره ای از جگر کشیده نشست
مثل یک گنگِ خواب دیده نشست
بدنش مثل بید می لرزید
مثل این که شدید می ترسید
صورتِ روح او دهن وا کرد
با دلِ خود سرِ سخن وا کرد
"این چه کابوس بود" با خود گفت
"کاین چنین خواب مرگ را آشفت
خواب دیدم که روبهانِ دغل
با دو سه گرگ گَر گرفتۀ شل-
همه همداستان و همدستند
راه از چارسو به من بستند
گرگ و روباه دوره ام کردند
دشمنان آه دوره ام کردند
حلقه ای تنگ دور من بستند
دست و پا و لب و دهن بستند
بر سرم دودِ آه می دیدم
آسمان را سیاه می دیدم
هیبتِ نادریّ من گم بود
دورِ تهماسب های دوم بود
گرگها دست و پام را خوردند
لاشه ام را به لانه می بردند
روبهان گرچه نیم رم بودند
دائم این سو و آن ورم بودند
گاه نزدیک می شدند به من
برسانند تا گزند به من
گاه از ترسِ گرگهای جسور
می رمیدند تا مسافت دور
دستِ گرگ و شغالها بودم
وسط قیل و قالها بودم
تکه هایم به دست روباه ها
هی می افتاد بر سر راه ها
بر سرم جنگ بود و دعوا بود
قصّه باز از لحاف ملّا بود
همه با هم برادری کردند
سر من جنگ زرگری کردند
هر کسی بخشی از تنم را برد
سرِ پایش نشست و تنها خورد
بند دل از نهیب خواب گسست
وحشت قبر و هولِ مرگ شکست
خوابِ آشفتۀ اسف بارم
کرد از خواب مرگ بیدارم
حتم، تعبیرِ خواب من وطن است
سرنوشت وطن به خواب من است
چیست تعبیر خوابِ من آیا؟
چه؟ چه آمد سرِ وطن آیا؟"
دست را برکشید و زد در جَیب
جام جم را برون کشید از غیب
مثل یک کوه نور پیش گذاشت
جام جم را به پیشِ خویش گذاشت
پشتِ جام جهان نما خم شد
به تماشای باغِ عالم شد
دید کز اشک غم تر است خزر
چون که از نیمه کمتر است خزر
در خلیجِ همیشه فارس، بر آب
دید کشتیّ دشمنان به شتاب
سبک و تند و تیزرو بودند
پیش و پشت و پس و جلو بودند
دید اگر چه بر آبها کشتی است
آشیانِ عقابها کشتی است
پرِ پرواز داشتند آنجا
عرصۀ باز داشتند آنجا
آسمان ملکِ طلق آنان بود
اوجشان و فرود آسان بود
چشمِ همسایه ها حریص و گشاد
شاهدِ بارزِ لبالمرصاد
قِر و قُمپز از این به در شده بود
آن یکی پاکِ پاک، خر شده بود
دیگری باز پرخوری می کرد
شکری خورده کُرکُری می کرد
آن طرف تر بگو مگویی دید
بحثِ بغرنجِ تو به تویی دید
یک نفر با صدای نرمِ ظریف
نرم می کرد لحنِ تند حریف
این طرف گرم و نرم مثل حریر
آن طرف تند و تیز چون شمشیر
هرچه این گرم و نرم تر می شد
آن بی آزرم و شرم تر می شد
این طرف هرچه می خزید جلو
آن طرف پرده می کشید جلو
صد اگر بود بیست شد آخر
ده شد و پنج و نیست شد آخر
هر یک از مردمان ایرانشهر
بود انگار با خودش هم قهر
جای مادرکلید در مشتش
سبدی می کشید بر پشتش
الغرض هرچه هرکجا را دید
همه جا سایۀ بلا را دید
چشمهایش گشاد شد نادر
نگرانِ بلاد شد نادر
نعره ای زد که کهکشان لرزید
چون زمین پشتِ آسمان لرزید
نعره تندیسِ اسب را جان داد
پشت اسبش پرید و فرمان داد:
"هه! بزن هی به روزگارِ درشت
تا کنی نرمِ خویش، کارِ درشت"
رفت از باغ نادری بیرون
چشمها چون دو تا پیالۀ خون
ناگه از ارتفاع زین افتاد
روبروی حرم زمین افتاد
گفت: "رخصت! که فرصتم تنگ است
موسم نام و غیرت و ننگ است
من اگر دفع این بلا بکنم
خشت خشت حرم طلا بکنم"
باز شد پشت بادپا چون باد
هی به مرکب زد و عنان بگشاد
بیرق روضه از دری برداشت
روی سر مثل پرچمی افراشت
تاخت و تند و تیز و جنگی رفت
تا به بالای کوهِ سنگی رفت
پرچمش را بر اوج کوه گذاشت
با فر و شوکت و شکوه گذاشت
نعره اش تندر خراسان شد
نعره تا آن ور خراسان شد
شده ام گفت نادرِ ثانی
یارِ آن دلبرِ خراسانی
خیره چشمِ گرانسری که نگاه
سوی ایران کند به چشمِ گناه-
چشمش از چشمخانه بر دارم
سرش از روی شانه بردارم
بلخ و مرو و هرات و نیشابور
می شنیدند نعره را از دور
مردهای گزین سوار شدند
سوی میدان کارزار شدند
لشکر جنگ، خود به خود آراست
غرّش توپِ نادری بر خاست
آنکه هی نقشۀ نوی می چید
نسخۀ مرگِ نقشه ها پیچید
برد از یاد کینه هایش را
میز را و گزینه هایش را
میز را با گزینه ها جم کرد
گردنِ راست را کمی خم کرد
وآنکه می گفت حرفهای سخیف
گوش می بست روی حرف ظریف
هی عقب می خزید و دُر می ریخت
سخنان گزافه پُر می ریخت
ناز می کرد و روی بر می تافت
هر زمانی بهانه ای می یافت
چشم واکرده عیبها می دید
هر سزا را چو ناسزا می دید
بست چشمان خویش را وا داد
برد بالا دو دست را پا داد
نرم شد گرمِ گرم شد آخر