کنون خوانم از هوش سرشارِ گُرد
همانی که از تازیان شرط بُرد
که نامش ببود هُرمزان ، پاکزاد
ز شاهان پیشین بِدارد نژاد
زمانی که تازی به میهن رسید
به جز کشت و کشتار نیامد پدید
رسیدند به اَنزان ، سپاه عرب
پی قتل و غارت ،همه جاه طلب
در آن دم به اَنزان یکی گُرد شیر
یکی با خرد ،با گذشت، دستگیر
که آن حکمِ شاهی به همراه داشت
در آن شهر به جز تخم نیکی نکاشت
بیامد فرود سیل تازی چنان
به حَصر بر کشیدن همه مردمان
سَرِ تازیان بود موسی،همان اشعری
به دستش همه حکم ویرانگری
به مردم چنین گفت و ای مردمان
دهم بهر جانْتان من اینک امان
چو در روی تازی نمودند باز
رسیدن به دژ ، تازیانْ پُر نیاز
چپاول نمودند و هر آنچه بود
که نهصد نفر را ز تن سر ربود
به بند بر کشید، هرمزان دلیر
به دام عرب ماندِ مانند شیر
کشانش ببردند به پیش امیر
نگویم چه گفتش امیر ،بهر آن نره شیر
براند بر دلیر و سرافراز ما هرمزان
که روزی به انزان شه مردمان
امیر گفت: بَرید زود و گردنْش زنید
که از بودنش بد بیاید پدید
در آن دم بگفت بر امیر هرمزان
به من این دم آخرم آب رسان
امیرش پذیرفت و گفتش دهید
همان دم که فرمود ، آبش رسید
درنگی نمود آن سپهدار ما
بگفتا امیر ای دلاور چرا
نخوردی تو آبی که آوردنت
کنون چون خوری تیغ بر گردنت
زنیم و به پایان رسد ماجرا
بخور ای عجم آنچه دادیم تو را
همی گفتُ آن یل ،بترسم که آب
نخورده زند گردنم با شتاب
به خنده امیر گفت : تو هستی اسیر
تو خور آب را ، چُون نمایی تو دیر؟
کسی کی کُشَد تشنه را ای جوان
تو باشی به لشکر مرا میهمان
چو سردار ما این سخن را شنید
به یکباره فکری به ذهنش رسید
رها کرد و آب، بر زمین ریخت زود
امیر سخت، در حیرتش مانده بود
چرا که سخن را چنین رانده بود
گذشت او ز جانش ولی پر ز کین
عرب مات و حیران شده در زمین
ازآن روز چنین شد که در پشت سر
بریزندُ آب ، از پی صد خطر
-----------------------------------
انزان=خوزستان
حکم شاهی=فرماندار امروزی
سخن مَر=سخن تلخ