کنون من بخوانم ز سورنا دلیر
همان فاتح و پر جگر ،نره شیر
پلوتارک بگوید که سردارپارت
دلیر و توانا،نمود کیش و مات
که بالای رعنا،به چهر همچو ماه
نژادَه که بود،بُد بغل دست شاه
که دارا بُد آن خوش نژاد ،نامدار
نترس و دلاور به هر گیر و دار
دلاور ارد را به شاهی رساند
چو یک نره شیر در کنارش بماند
نژاد دارد او از سورن ،پاک زاد
به نام بوده خانْدان،بیارم به یاد
به روزی که او از نبرد بازگست
بدید پیر زن را بدامان دشت
بدو گفت:جوان روز میدان جنگ
دلت بر چه بسته نمودی تو رنگ؟
چنین گفتُ پاسخ دلاور به او
به چیزی نیاندیشدش جنگجو
مگر مهر میهن که بالاتر است
به گیتی ز هر چه که والاتر است
دو دیده پر از اشک نمود پیر زن
بخواند بر سورنا:تو ای تیغ زن
همین پرسشم بود ز شاه شما
نگفت غیر گفتت به پاسخ به ما
سلوکیه را آن دلیر جوان
گشایش نمود آن خردمندْ گَوان
کراسوسْ دلاور، ز رومش نژاد
تو گفتی که مادر مثالش نزاد
دلاور، جگر دار و بی باک بود
به میدان رزم اندر آمد زود
بخواندش،بخواهم یکی هم نبرد
به ناگه ز ایران بر آمد گرد
نشسته به باره سورنای گُرد
چو آمد به میدان ز او زَهره برد
بگفت بر کراسوس: یل نامدار
کنون آمدی جنگ تو با صد هزار
بیاموزت من چنین کار زار
ببینی چگونه در آرم دمار
کراسوس چو از او سخن را شنید
به یکباره از روی، رنگش پرید
بگفت بر سورِنا که آماده ام
اگر چه ز کف رنگِ رخ داده ام
چنان کَرد به او مرد ایران زمین
به دوزخ فرستادِ شُد هم چنین
تو دانی به گیتی بیاورد او
نوین شیوه ای آن دلیر، جنگجو
به پا کرد به میدان چو جنگ و گریز
گهی آرمیدن ، گهی هم ستیز
که شیوه بِبُود پارتیزان جنگ او
نیاورد توان پیش آن شاه نو
ارد جای پاداش که باید دهد
وُرا گردنش زد چو جانش ستد
که شاید بگیرد دلیر جای او
بترسید که بُرد ز شاهی همه پای او
دریغ از سورنا دریغ و دریغ
محال است که ماند چو مَه زیر میغ
گیریشمن بگوید که این کار کرد
ارد بر گرفت جان از آن نیک مرد
------------------------
گَوان=پهلوانان
میغ=ابر
پارتیزان=جنگ به شیوه پارتیان
گیریشمن و پلوتارک=مورخ
باره= اسب