پشت پلک صبور و بسته ی من
یک جهان مملو از شکوفایی است
وقت آن شد روم به ساحت دل
که در آن شب نماد زیبایی است
اندکی صبر می کنم که غرور
زیر پای دلم شکسته شود
گامهای تداعی ذهنم
از هجوم برون گسسته شود...
نرم و عریان قدم قدم باید
از شُک سرد تن ، عبور کنم
تا رسیدن به مرز بی وزنی
ملزمم ، افتتاح نور کنم
غرش بی صدای تاریکی
بغض را از قفس،فراری داد
رود گرمی گرفت در آغوش
"حجم روحم" که از" تنم" افتاد
با خیالی فراتر از پرواز
سوی آسودگی شدم جاری
از زمان و مکان گذشتم تا
آرمیدم به پای دلداری
فارغ از آب و نان و آئینه
می وزیدم به زلف دلبر خویش
می تراوید مهر جان بخشش
مست گشتم چنان که ، بیش از پیش!
اوج لذت رسید دیدم که
فرصتی مغتنم اشاره نمود
"همدلی را اگر بپیمایی
نرسی در زمان به فصل رکود"
باز کردم دوباره پلکم را
مهربانی به محفلم تابید
شب که بوده نماد وحشت و درد
جان فدا کرد و در برم خوابید
در همین لحظه های یکرنگی
زهره بر قامت سپیده نوشت:
"چشم دل را ،کسی که بینا کرد
می توان مقصدش، ندیده نوشت"