تا سحرگه بخمارم
دل و دین را
تا تو بیدار کنی
در دلم این مهر ثمین را
تا سحرگه به تماشا ی جمالت
شده مدهوش تو و جعد خمین را
به طلوعی بدرد پرده
ز ادراک و یقین را
تا سحرگه ز تو بالین توحد
بکند خیل عظیمی
ز عدم کوچ و کمین باده میم را
ای که هفت عالمت از نور تو -
در رقص و خروشند
گمانم همه مدهوش تو
از جام سروشند زمین را
کاروان از شررت ناله گرفتم
ساروانا خم صد باده گرفتم
آسمانا برسان کوچ دگر خانه گرفتم
سر سبزی برسان
باده دیدار تو آنم برساند
دلم این حبه انگور که دانی
گوئیا دیده ای از دیده جانانه گرفتم
تازگیها که غلامم
شعر دیوانه دیوانه دیوان گرفتم
دلم از عرش تو تسبیح چنان گوید وغران به سماع است
گهی پا که بلغزد
دست غیبی برسد مست شوم
بار دگرخود برهانم
تا که آن هاتف غیبت
جان جانانه چنان
در رخت آغوش گرفتم
وحدتی گویمت
ای شاهد بازاری زیبا رخ خویشم
درک هر مطلب او چون ز عدم کرده دخولت
من به هر طرفه العینی که رساند
زکرامات نظر
حکمت جانانه گرفتم
گوئیا من که نبودم صف زنت
زد به سپاهم
آن چنان مست شدم
یک تنه
من آنه گرفتم