آنگاه كه ميان طلوع وغروب خورشيد آفتاب ظهر گاهي به زمينيان مي نگرد
مرا زار وپريشان خسته وژوليده نشسته بر گوري بي نام ونشان مي يابد
در اين هنگام ابري سراسر پهناي آتشينش را مي پوشاند
چون كه طاقت ندارد
باز داستان عشقي را ببيند تكراري وملال آور
مرگ را سرزنش نبايد كرد
چون در همه هنگام زندگي را مي آزمايد
وقتي آمد تنها بودم وقتي رفت تنها شدم
چيست آن راز ابدي كه با خويش به گور برد
آن هنگام كه گفت دوستت دارم
در چشمانش هزاران كهكشان جاري بود
اشكش همچون اقيانوسي بي رنگ شراره هاي آتش بود
روحم را آنچنان مسخر خود كرد
كه خاك گورش برايم زندگي شد
من هميشه مي گويم كه او از جنس اين دنيا نبود
آمده بود برود
ولي وقت رفتن نيم نگاهي به من انداخت
من پيرمردي خسته وپريشان شدم
كه در آرزوي آن نيم نگاه همچنان با ابرها مي گريم
بنگر خورشيد
داستان تكراري زندگي انسان ها را
حال كه غروب مي كني ديگر من نيستم
طلوع ديگري در راه است
وداستاني تكراري
اما ابرها ديگر طاقت ندارند .