چه گویم من ز دردهای زمانه
چرا ویران شده این آشیانه
چرا دیگر کسی رحمی ندارد
چرا باران مهر دیگر نبارد
چرا ما مردمان اینگونه گشتیم
چرا مانند آهویی به دشتیم
چرا رم می کنیم از همنوع خُد
ز دردش ما نپرسیم کی دهیم کدُ
به دیروز رویدادی را بدیدم
چو پروانه ز درد در خود تنیدم
به نزدیک خیابان فرحزاد
کهنسالی زمین خورد و نکرد یاد
کسی از پیرزن در آن خیابان
سراغی کی گرفت از پیر، مردان
گذشتند از کنارش مرد و هم زن
کجا شد غیرتت بر خوان تو بر من
به هر سویی که کردم من نظاره
ندیدم کس کند کوشش دوباره
بپا خیزاند آن پیر کهنسال
تو گویی پر کشیده بخت و اقبال
به نزدیکش شدم کردم سلامی
جوابم داد ، آن زن با کلامی
چنان در خود مرا آشفته سر کرد
مرا ننگ آید ار خوانم چو خود مرد
بگفتا ای جوان خیر از جوانی
ببینی ای پسر در زندگانی
چرا اینگونه گشته حال و احوال
چه شد حرمت به انسانِ کهنسال
مگر اینها نیاندیشند که روزی
شوند پیر و به آخر تیره روزی
بگیرد پس نشان از حال آنان
شوند مانند من ای راحت جان
چنان نالیدم از دردی که دیدم
نفهمیدم به منزل کی رسیدم
خدایا پس کجا شد مهر مردم
گمانم می خوریم چوبی ز گندم
------------------------
مصرع پایانی اشاره به گندم خوردن
حضرت آدم است