بنام آفریدگار زمین وآسمان
رفاقت بانادان
گوش بنما ایرفیق این داستان حوصله بنما وتا آخر بخوان
پند ها بسیار باشد در جهان که بگفتند و برفتند این وآن
لیک این پند من بود شیرین دلنشین
است ازبرای تو این
کرد فردی شتر خویش رها بود آن
پیر و نبود هیچ بها
کم کمک روی به صحراه بنهاد می
نشست گاهی و گاهی بفتاد
در دلش غصه وچشمش گریان وقت پیری
زچه باشد آنسان
تاجوان بود بسی کار نمود صاحبش
را برسانیدی سود
لیک چون پیر شد افتاد زپا صاحبش
کرد بدینگونه رها
گفت باخود بروم سوی خدا بهر
اینکه بود او چاره گشا
روی بنهاد به در گاهش او داشت
برلب همه ذکر یاهو
گریه می کرد زسوز دل خویش بود در
فکر چه می آید پیش
ناگهان دید خری پیر چه خویش لاغر
و زار و نحیف و دل ریش
صاحبش کرده رهایش آنجا شترش گفت که
باشی زکجا
خر بگفتا که رهایم کردند این
چنین برسر من آوردند
تاجوان بودم و پر زور آنها بنمودند بمن خوب جفا
بار می بردم می کردم کار میشدند
بر من دلخسته سوار
از پس زحمت بسیار امروز از جگر
می کشم آ ه جانسوز
چون شدم پیر رهایم کردند این
بلاها به سرم آوردند
حال بیچاره وتنها اینجا شب و
روز است بنالم به خدا
چون شتر قصه اورا بشنید داد بر
آن خر بیچاره نوید
صبر کن چونکه خدا یاور ماست سایه او همه جا برسر ماست
او بود رازق هر جن و بشر هرچه
زیروح بود سر تاسر
حال باید بنمائیم دعا چون سمیع
است و بصیر است خدا
هردو از سوز جگر نالیدند ثمر از
ناله وزاری چیدند
نگذشت مدتی آمد باران دشت
سیراب و زمین آبادان
واقعا رزق همه دست خداست این
خداهست که اند همه جاست
هر کسی کرد نظر سوی خدا از کرم
میدهدش آب و غذا
سبز و خرم همه جا دشت دمن ارض
پوشید به تن پیراهن
شتر و خر زعلف سیر شدند بسکه
خوردند زمین گیر شدند
روزها شد سپری آن هردو خوردن و
سیر شدندی که نگو
خر چه شد چاق بگفتا به شتر تو
شتر باشی و من جنس حمر
چون خدا رحم نموده است بما خواهم آواز بخوانم اینجا
هر کسی شکر خدا کرد خدا بیش از
این میدهدش آ ب و غذا
شترش گفت رفیق نادان رحم کن بر
من و خود هیچ مخوان
هست جائیکه سکوت است طلا حرف
بیجای من وتوست بلا
گر بخوانی ونمائی عرعر می کنی
قافله ها زود خبر
چون ببیند من وتو اینجا کرده ای
روز من و خویش سیاه
گه سکوت است در شهر نجات هست بهر
همه گان آب حیات
خر بگو . حرف رفیقش نشنفت گوشها
کرد زنادانی جفت
عرعری کرد به آواز بلند هم خود و
هم شتر از پای فکند
بود یک قافله در حال عبور بشنید
صوت الاغ از ره دور
آمد ودید خدا داده دو تا شتری و
خری اندر آنجا
بار بسیار درآن قافله بود شتر خر
بگرفتندی زود
بارهائیکه اضافی می بود عرعرش
قسمت انها بنمود
بار بر پشت شدند هردو روان شترش
گفت رفیق نادان
من نگفتم به تو میباش خموش حال شو کور ببر بار بکوش
پند من را نشنیدی نادان بنهادند
به ما بار گران
حق من این بود ای یار چموش پند
پیران ننمودم در گوش
هرکه با یار بد افتاد گذار این
چنین است مر او اخر کار
با بدان چون بنشستی تو بدان این
بود عاقبت نادانان
خوب یابد چه گزیدی به جهان عاقبت میشوی همسو با آن
بار برپشت برفتند به راه خربیفتاد
شکست اورا پا
دید چون قافله سالار که خر بشکست
پای براو کرد نظر
گفت او با رفقایش این بار برشتر
خر بنهیدش سر بار
خرو بار هردو نهادند سوار روی
پشت شتر مانده زکار
قافله رفت رسیدند به کوه زجرها
دید از آن خر که نگو
طی نمودی سربالا ورسید برسراشیبی
واشتر خندید
گفت باخر که بود فصل بهار هوسم
کرده به جماز ای یار
گفتم آنجا بتو منمای صدا سخت
بنشین که نیفتی اینجا
این بگفت و بدوید و سر خورد خر
بیچاره بیفتاد وبمرد
گرگها خوردنش انجا در دم بشنو
پند شتر ای آ دم
گر نمی کرد خر آنجا عرعر زنده
میبود دوسه سال دگر
سیدا پند زیاد است به دهر شنوا
نیست بنی آدم کر
هرکسی شکر خدا کرد خدا دو سه
روزی بدهد دولت جا
کفر نعمت چه نمودی تو بدان همنشین میکندت با نادان
سید ابراهیم حسین نژاد قیروکارزین
فارس 29/11/1389