من از دنیای آدم ها بسی نامردمی دیدم
جوابم دشمنی شد از محبت ها که باریدم
شکایتها اگر هم هست از احساس خود باشد
دلم را در هوای غربتی ناشاد پیچیدم
تمامم را چه بیهوده برای دیگران کشتم
به جز خود دیگران را چون خدای خود پرستیدم
فراموشم شد اینکه یک منِ در من کنارم هست
به دور بی کسی هاشان هزاران بار چرخیدم
نترسیدم از اینکه زخمی افتد روی زخمِ دل
فقط از وحشت تنهایی خود باز ترسیدم
صدم را خرج هر نالایقی کردم چه بی منت
چنان بیدی ز سرمای ستم هر بار لرزیدم
طناب دار من را می تنیدند از سرِ عادت ؛
چنان برگی که لای خاک افتاده ست پوسیدم
ندیدم ذره ای رحم و مروت از کسی آخر ؛
کنارِ بی کسی های عزیزِ خود تمرگیدم
چنانم خسته کردند از ازل تا لحظهٔ مردن
به گور مرده ی این قلب پاره پاره خندیدم
رهایی از قفس باشد ، فرار از دست آدم ها!
پناهم تکه سنگی شد که نقشش را پسندیدم
چنان آرامشی دارد، شبیه یک جهان آواز
به دورش جویبار و"پونه"های سبز را چیدم
#افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
درود بر پونه بانوی شعر ناب..
زیباااااست..