بدان که روزی از این قفس بی ترانه خواهم رفت
به دست و پای بسته بی اشاره خواهم رفت
در این خوان نعمت ، جهان رنگ رنگ
بدون لحظه ای درنگ ، بی بهانه خواهم رفت
شکسته روزگار همیشه دل خسته ام
شکسته بال و پریده دل چو سایه خواهم رفت
زمین به یک اشارتش سینه چاک می کند
من اینجا چه گویم ، بی گلایه خواهم رفت
فراق او به دشت جنون می برد هر لحظه مرا
برای آتش درون سینه ام ، بی زبانه خواهم رفت
کسی ندانست که این دل چه می نهند بر خاک
به زیر پای نگار، دل از جان بریده خواهم رفت
چو شرح حال مرا از این زمانه می پرسی
بدان چنان که روز سراید شبانه خواهم رفت
دریغ کز این عمر رفته دگر کسی اثر ندید
چنان غبار نشسته بر راه ، بی خطابه خواهم رفت
قسم به نور اگر آسمان مرا چو ذره به خاک نهد
چنان عقاب چو خشم کوه پر صلابه خواهم رفت
حصار این جهان اگر سینه ام دریده می کند
بدون شرط از این تبار به خانه خواهم رفت
به گریه اگر آمدم به این جهان غریب
ز شوق دیدن نگار به خنده خواهم رفت...
______________________
به نام مهربانترین مهربان عالم...
سلام اساتید بزرگوار..
شعری که مشاهده می کنین جوابی بود به شعر زیبای کیوان شاهبداغی که
در وبلاگم گذاشته بودم خوشحال میشم بازم ایرادهاشو بفرمایین
به این بیت جواب داده بودم...
مرا به میهمانی دنیا ، تو دعوتم کردی!!
اگر به گریه آمده بودم ، به گریه خواهم رفت...