مرا به وسعت اندیشه زیر خاک کنید
وَ نامِ نیک مرا از زمانه پاک کنید
دوباره شعر بلندم چه پر بهانه شده
سکوت کرده پر از اَخم عاشقانه شده
خمیده قامت سروی که رنجِ دوران دید
خیالِ عاشق ما رنگ و بوی ایمان دید
نمیشود دل از اوصافِ این زمانه برید
برای رفتن ازین شهر،دل زِ خانه برید
بهانه هایِ تو ما را به قعر دریا بُرد
دمایِ سرد زمستان طراوت از ما برد
کجاست حضرت عشقی که بی تمنا گشت
میانِ فاصله ها حرفِ او فقط ما گشت
سکوت فاصله ها از نگاهِ آدمهاست
جهنمی دگر از آهِ این جهان برپاست
کجا رسیده مگر اشرفِ خلایقِ تو
سقوط کرده درین منجلاب قایقِ تو
به گندمی که بشر خورده بود راضی باش
میان این همه سارق به عدل قاضی باش
عجیب قصه یِ لیلا زِ یاد مجنون رفت
تبر به قلبِ درختانِ خفته در خون رفت
دوباره طاقتِ جانسوزِ ما جوان شده است
ندایِ سبزِ تو در سینه میزبان شده است
بشر به این تبِ بی واژه غصه ها دارد
صدایِ بغض عجیبی که گریه ها دارد
خدا کند که تبسم دوباره برگردد
صدای خنده به بازارِ گریه برگردد
دلم ز جُورِ زمانه شکست و ماتم شد
دوباره داغِ تو در سینه غصه شد،غم شد
#شهرام_بذلی
درودبرشما جناب بذلی بزرگوار
بسیارزیباودلنشین بود
آفرین