" سفره ی ریا "
شاهُ الرضا، لطف و صفا ، دعوت به مجلس از ریا،
نوری که از عرش آمده ، میهمان او شد از وفا،
مامون پسر عمّ رضا ، میزبانِ او شد سفره را،
بر سفره چید از هر غذا، تا میل کند شاهان رضا،
یک ساحری در آن میان، خبره به جادوی زمان،
دعوت شده تا وقتِ شام ، سُخره کند شاهِ جوان،
وقتی رضایِ مرتضی دستی بیاورد بر طعام،
آن ساحرِ ابله صفت سحری بکرد فعلِ حرام،
ظرف طعام وارونه شد، زان پس صدایِ خنده ها،
نورِ خدا صبر پیشه شد، ذکری به لبهایش رها،
فرمود مکن ای ساده لوح،
گر امر کنم نیستی به لوح،
اصرار مأمون بر غذا،
شد سحرِ دیگر از قضا،
گفت به او می شنوی این ندا،
جانِ خودت را بخر و بی صدا،
گر شنوی جانِ خودت برده ای،
سحرِ دگر امر کنم پرده ای،
چون که به تکرار شد آن بی خرد،
قلبِ خدا نیز یقین شد به درد،
شاه به ناچار به من امر کرد،
گفت بخور آن که به سِحر خَبط کرد،
تا که پریدم زِپرده برون،
ساحر و سِحرش به سر شد نگون،
دیدۀ مأمون چه دید آن زمان،
کور زِخورشید چه داند مکان،
منبعِ لطف و کَرَم ست و سخا،
امر کنی جان به فدایت رضا،
(طوقی)