وقت شام بود...
خیابان ها مه گرفته وخلوت
هوا با سوز سرد زمستانی...
استخوان ها میسوزاند
از عالم و آدم خسته...
ناامید ازهزاران شوق و آرزوی کور شده...
کناری ایستادم
تا سیگاری بکشم...
سنا...
دختر پانزده ساله همسایه مان
جلوی در بقالیِ کوچکی...
با کاپشنی بزرگ
که معلوم بود
مال پدرش است...
گوشه ای کز کرده بود
چند دقیقه ایستاد
تا مغازه خالی شود...
داخل شد...
قالب کوچک پنیری در دست
بیرون آمد...
دلم، دستم، اشکم، سیگارم...
همه لرز کرده بودند...
وضعیت شان را میدانم
خیلی دلتنگ کننده تر از آن است...
که بخواهم وصفش کنم
هم خودم دلم میگیرد هم شما!
سنا جان!
سختی هایت را میدانم...
نمی دانم اما...
حقت را از که بخواهم!
برایت از که گله کنم؟
از پدرت؟ مادرت؟
خدایت؟
می توانم تصور کنم چقدر درد می کشی..
در خلوت خودت چه می گویی سنا؟
چه آرزویی داری؟
به آینده ات فکر می کنی؟
خدایا...
من از همه ی آرزوهایم گذشتم...
اشتیاق های بیشمارم را
نمی خواهم...
ببین سنا چه میخواهد...!
اجتماعی بسیار زیبا و با شکوه بود