شده آغوشِ کسی باز برایت نشود؟
هیچ دل راضی و مرضی به بقایت نشود؟
شده آهنگ صدایت پر از احساس شود،
یارِ بیرحم تو بر نغمهات حساس شود؟
شده شعری بشوی، شاعرت آواره شود؟
قصهات ول کند و پرغم و بیچاره شود؟
شده دلتنگ کسی باشی و عاشق بشود؟
و تو دریا بشوی، یار تو قایق بشود؟
شده غمگین شوی از دوری و او، شاد شود؟
غمِ تو، بیند و هرلحظه پر از حال شود؟
شده مهرش به دلت باشد و بیمار شود؟
دیگری جای تو درمانش و تیمار شود؟
شده از حرصِ تو همصحبتِ اغیار شود؟
سر تو سر رود و غرق در افکار شود؟
شده هرجا نگری صورت او رسم شود؟
ولی از صورت او، عکس تورا سهم شود؟
شده آهنگ شوی تا نُت اهنگ شود؟
ولی او خندد و ناگه دلش از سنگ شود؟
شده با دیگری از عشق، پر از حرف شود؟
دلِتو سوزد و در آتشِ او صرف شود؟
شده بییار، زمانه پر از افسوس شود؟
دلت از آمدنش پر غم و مانوس شود؟
شده شبها همه لبریزِ ز کابوس شود؟
همهی عمر تو اندازهی فانوس شود؟
شده آنقدر دلت شب به رهش تنگ شود،
که به چشمت همه جا خسته و بیرنگ شود؟
شده اشکی رود از چشم و رُخت تر بشود؟
و به او فکر کنی، حالِ تو بدتر بشود؟
شده یارت به دلت، چارهی بیچاره شود؟
لیک، تَرکت بکند، بندِ دلت پاره شود؟
شده شمع دلِ تو روی دلت آب شود؟
خم به ابرو نبری، قلب تو بیتاب شود؟
شده تصویرِ رخش چون رخ مهتاب شود؟
دیده، از دیدنِ او ، بیخود و بیخواب شود؟
شده چون من به جهان، روحِ تو حیران بشود؟
از نبودِ نفست، عاجز و نالان بشود؟
شده سهمت ز جهان مرگ و بمردن بشود؟
گریه در شب و فقط غصه بخوردن بشود؟
شده دیوانه شوی نام تو دیوانه شود؟
به دل و قلب و سرت، حالِ تو مِیخانه شود؟
شده این زندگی همچون تبر و رنده شود؟
و فقط پیشِ تو او، محکم و بُرّنده شود؟
شده پایان ندهی شعرت و سرگشته شود؟
از غم و جور و جفا، شعر تو هم خسته شود؟
حال جانم، که تو هم خسته و آشفته شدی،
تو هم همچون منِتنها، ز جهان خسته شدی؟
درود بر شما