قلم را بدست گرفتم تا بنویسم عاشقونه
قلم اهی کشید گفت از چی میگی مردونه
از خیالی که حتی نقشش نیست در زندگی
آخه کجا عشق میمونه در این دل مردگی
دیگه از گشنگی نیست کسی را طاقت عشق
چگونه بگذرد امروز بی شرمندگی شده مشق
فکر اینکه بچه های بی پدر سیربشن،دردنکشن
ازحسرت بازی بچه های همسایه آه سرد نکشن
خیال عشقو از تصویرمات مادردست تنها برده
دل مادر از بس تن داده به بی عشقی دیگه مرده
حالا شرافت مادر شده بازی بچه های محلمون
مرگ بابا برای کارفرما نبود تقصیر مادرمون
وای چی دارم میگم از چی دارم میگم از توهم
این ها که درد ما نیست،اینها همه هست درد مردم
قلم فکر مرا کجابردی من باید از شادی بگم
ازمحبت و از عشق واز فراونی ازادی بگم
آنکه نظر می افکند بر نوشته ام مگر فرقی میکند برایش
که زن همسایه تن می دهد در عوض کرایش
یا اینکه درد اعتیاد بابا به خانه ناکجا برده خواهرام
باید از شراب ناب و لب یارو عشق بگم قلم با مرام
توکه میدانی نان من می رسد از رقص زیبایت
بزار بگویم به همسایه به من چه درد بچه هایت