عصر پنج شنبه که میشود
یک قطره اشک
ازگونه ام روی دفترم می چکد
قلم بی تابی می کند
جوهر خود نویس عاشقانه هایم
بی قراری می کند
هرچه می خواهم ازتو نگویم نمیشود
تو ذخیره ی عشق پاورقی
صفحاتم شده ای
تمام نگاشته هایم تو میشوی
نمی دانم چرا
سخت دلتنگ ودلداده ی عشـــــقت میشوم
روی شاخه ی سرو آشوبم
صدای دلشوره ی نبودنت
خشک میشود لبهای احساسم
مچاله میشود قلب بی قرارم
انتهای برگهای زرد کاغذم
آرزوهایت را می پرستم
وباز در عطر خیس نبودنت
به دست خود مچاله میشوم
گوشه ای از قلبم می نویسم
این قلب برای توست
باز حضورت خالی میشود
هرپنج شنبه عصر
روبروی ایستگاه قطار
کنار صندلی فرسوده وزنگ زده مینشینم
وبرای حزن دلم ساز غم مینوازم
کاش جرات داشتم
می توانستم عطر تو را
در مشامَم ذخیره کنم
اصلا میدانی" دلبر "
کاش می توانستم پیراهن روزگارت را
بوی ادڪلن مردانه ی تو را
در روزهای که از نبودنت برایَم مبادا شده است
به مشام احساسم بسپارم
تداعی خاطراتت مرا می آزارد
چه کنم
روزهای غمگینم سپری نمیشود
ازاین دنیا و آدَمهایَش گریزانم
کجا بروم، کجا صدایت کنم
کجا زمزمه کنم
تا عطرتورا، به انسداد ریه ام بکشم
وبه یاد بیاوَرَم که هنوز ،فراموشت نڪرده ام
اندکی نگاهم کن، مدارا کن
ازتو همین یک صدا و کافه ی عشق برایم مانده است
دارو و ندار من شده ای
اگر به خودَت بنگری
تمام سرزمینم را
به حال خود وا می گذارم
وتورا به انسداد اسمان میکشم
زیبا و دلنشین بود
پر احساس