شنبه ۸ دی
آقای شهردار
ارسال شده توسط سعید فلاحی در تاریخ : سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۸ ۱۳:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۵ | نظرات : ۰
|
|
هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون میزدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمانهای دولتی بودم. فاصلهٔ خانهام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود.
همین که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوزش هوای سرد، صورتم را آزرد. خودم را جمع کردم. شال گردنم را دور گردنم محکم تر کردم. کلاه پشمی ام را تا پسِ گردنم پایین کشیدم. دستهایم را که با دستکش پوشانده بودم از شدت سرما، داخل جیبهای بغل کاپشنم چپاندم.
چاره ای نداشتم، باید سرما را تا رسیدن به محل کار تحمل می کردم. چندان پساندازی از حقوقام باقی نمیماند که بتوانم هر روز با تاکسی به محل کار بروم؛ به ناچار برای صرفه جویی در مخارج روزمره، بیشتر روزها را با پای پیاده به اداره میرفتم.
سر کوچه که رسیدم، به جوانی سی و چند ساله، قد بلند و چهارشانه با موهای جو گندمی برخوردم. از روبرو طرف من میآمد. قامتی راسخ و رشید داشت با چشمانی نافذ و صورتی نورانی و لبخند بر صورت.
با عجله از کنار هم گذشتیم. آشنا به نظرم آمد. یک لحظه به یاد مهندس باکری افتادم. خیلی شبیه او بود.
مهدی را بعد از پایان دانشکده، دیگر ندیده بودم اما کاملأ به یاد داشتم. من به استخدام دولت درآمده بودم. به عنوان ناظر فنی، پروژه های عمرانی را نظارت داشتم. مهدی هم شهردار ارومیه شده بود. به نظرم نمی توانست این جوان مهدی باشد. شهردار که راننده و ماشین دارد، با پای پیاده و صبح به این زودی، اینجا چکار دارد؟!. با این حال برگشتم و از پشت سر نگاهش کردم. با شک و دو دلی، بی اختیار صدا زدم: «آقا مهدی!»
جوان ایستاد و به عقباش نگاهی انداخت و دنبال کسی که صدایش کرده بود، گشت.
باور نکردنی بود، خودش بود. چند قدمی به طرفش رفتم و او هم به من نزدیک شد. شوق و ذوق زدگی دیدار مهدی بعد از چندین سال دستپاچهام کرده بود. نمی دانستم از بهت دیدار و ابهت او بود که زبانم بند آمده بود یا از شدت سرما. بریده بریده و با لکنت پرسیدم: «خودتی مهدی؟!»
- قهرمانی؟!
تبسمی بر لبم نشست و با ذوقی که آقای شهردار من را شناخته بود، جواب دادم: «آره، خودمم، غلامرضا! شما کجا، اینجا کجا؟!»
لبخندی تحویلم داد و گفت: به شهرداری میروم... دارد دیر میشود!
نگاهی به سر تا پایش انداختم. اورکت نظامی رنگ و رو رفته ای به تن پوشیده و صورت اش از شدت سرما سرخ شده بود. دست های بی دستکشاش را به هم میمالید و این پا و آن پا میکرد.
پرسیدم: چرا با پای پیاده؟ شنیدم که شهردار شدی!؟ راننده؟ ماشین؟! خبری نیست؟!
بخار گرم دهانش را به دستان یخ زده اش، ها کرد و جواب داد: ماشین که هست اما می خواهم مثل رزمنده هایی که در جبهه بدون هیچ وسیله ی گرمایشی و با پای پیاده ده ها کیلومتر پیاده راه می روند تا عملیاتی رو انجام بدهند و از من و تو دفاع کنند، باشم و با پای پیاده به شهرداری میروم تا از سرما بلرزم و پاهایم به سختی پیاده روی عادت کنند اما پشت میزنشینی و تکبر جاه و مقام بر من غلبه نکند.
از خلوص نیت و بی ادعا بودنش، مبهوت مانده بودم. دستی بر شانه ام زد و با لبخند گفت: «شرمنده! عجله دارم باید سر وقت به شهرداری برسم!... وقت کردی سری به ما بزن»
و رفت...
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۶۵۸ در تاریخ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۸ ۱۳:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.