قبرستان مملو از افرادي بود كه براي مراسم خاكسپاري همسرم آمده بودند. مراسم خاكسپاري هنرمندي محترم و دوست داشتني كه مردم داري اش زبانزد خاص و عام بود و همه از معلمين مدارس و مسئولين آموزش و پرورش گرفته تا مردم عادي خود را موظف به شركت در اين مراسم مي دانستند. من در حالي كه عينك سياهي به چشم داشتم با كت و شلواري اتو كشيده و پيراهني سفيد و تميز و كفشهايي كه به دقت واكس زده بودم و در آفتاب ظهر پاييزي خوش مي درخشيد درست بالاي قبر همسرم ايستاده بودم و از شركت كنندگاني كه لحظه به لحظه تسليت مي گفتند با بي حوصلگي وفقط با اشاره ي سر و لبخند تشكر مي كردم. روز قبل از فوت همسرم يعني وقتي ديگر نفسش به شماره افتاده بود و مطمئن شده بودم سرطاني كه در چند ماه گذشته گريبانش را گرفته به زودي و ظرف يكي دو روز آينده او را از پاي در خواهد آورد پس از سالها و البته با بدجنسي حساب شده اي ريشم را تراشيده بودم و سبيل پرپشت و بلندي گذاشته بودم تا اين تغيير ظاهري به خصوص براي بستگان او بيشتر به چشم بيايد. در واقع بيشتر شبيه كسي بودم كه به مراسم عروسي آمده است و همين موضوع باعث شده بود تا اقوام نزديك همسرم مدام با نگاههاي سرزنش آميز وراندازم كنند. البته حق هم داشتند ولي من كه هفده سال تمام، تنفرها و بي احترامي هاي همسرم را به اميد چنين روزي تحمل كرده بودم نمي توانستم جور ديگري رفتار كنم. از اين كه بعضي از افراد حاضر در مراسم، از همسرم شراره به نيكي ياد مي كردند ابتدا تعجب مي كردم ولي بعد در دلم به آنها مي خنديدم. جمعيت سوگوار را افرادي فريب خورده و ساده لوح مي پنداشتم كه حس انسان شناسي خود را به دليل غوطه ور شدن در ظاهرسازي ها و رياكاريها از دست داده اند. شناختي كه من از شراره داشتم با شناختي كه ديگران از او داشتند زمين تا آسمان فرق مي كرد. بي صبرانه مشتاق بودم تا جسد را به خاك بسپارند و مراسم پايان يابد و از كساني كه با شيونها و غش و ضعفهاي خود روند خاكسپاري را كند مي كردند اصلاً خوشم نمي آمد. تنها كسي كه تمام تلاشم را به كار گرفتم و موفق هم شدم كه آرامش كنم دختر پانزده ساله ام شيوا بود. شانه هايش را در دستهايم گرفتم و او را به ياد اين موضوع انداختم كه مرگ حق است و همه ي ما روزي به همان جايي خواهيم رفت كه مادرش رفته است بنابراين بايد صبور باشد و تسليم زندگي بدون مادرش شود.
بالاخره مراسم تدفين به پايان رسيد و من همانطور كه با خودم عهد بسته بودم، بدون اينكه براي آرامش شراره دعايي بكنم و يا حتي يك بار عبارت «خدا بيامرزدش» يا «خدا رحمتش كند» را به زبان بياورم همراه با دخترم شيوا از قبرستان خارج شدم و به بهانه ي كسالت شيوا از شركت در مراسم ناهار بعد از تدفين سر باز زدم و يك راست به خانه رفتيم. دقايقي بعد خانم همسايه كه صداي اتومبيل ما را شنيده بود آمد و پسرم رضا را تحويل داد. رضا چهار ساله بود و من ترجيح داده بودم كه به جاي شركت در مراسم خاكسپاري مادرش چند ساعتي نزد همسايه بماند و با پسر آنها كه تقريباً همسن و سال خودش بود بازي كند.
براي ناهار سفارش پيتزا داده بودم. تلويزيون را روشن كردم و روي مبل لم دادم و مشغول جستجو در كانالهاي تلويزيون شدم و روي كانالي كه موسيقي تند و نشاط آوري پخش مي كرد متوقف شدم. شيوا از اتاقش بيرون آمد. قيافه ي سرزنش آميزي به خود گرفته بود ولي پيش از آن كه چيزي بگويد من پيشدستي كردم و با لحني كه شادي و سرزندگي از آن مي باريد با صداي بلند گفتم:
- زندگي جريان دارد... نبايد مغلوب غم و افسردگي بشيم... تازه شايد اينجوري روح مامانتون هم شاد بشه!
سپس برخاستم و دست رضا را گرفتم و شروع به رقصيدن كرديم. چيزي نگذشت كه شيوا هم به ما پيوست و هرسه مشغول رقصيدن شديم. دقايقي بعد وقتي ديدم كه شيوا دست برادرش را در دست گرفته و مي رقصند و اثري از غم و ناراحتي در چشمهايشان ديده نمي شود حسابي خوشحال شدم و خوش باورانه به خودم وعده ي يك زندگي سراسر خوشبختي و شادي را دادم غافل از اين كه در اقيانوس زندگي باد سرنوشت هميشه موافق نيست.
***
مراسم خاكسپاري حسابي خسته ام كرده بود بنابراين تصميم گرفتم همان سر شب بخوابم ولي پيش از اين كه به رختخواب بروم پدر شراره تلفن زد تا ببيند براي مراسم شب اول قبر همراه او و يكي دو نفر ديگر به قبرستان مي روم يا نه، من هم مؤدبانه جوابش را دادم و گفتم كه خودشان مي دانند كه من اعتقادي به اين چيزها ندارم و بهتر است كه بدون من بروند. پدر شراره هم كه كمابيش اخلاق مرا مي دانست بدون هيچ اصراري خداحافظي كرد. گوشي تلفن را كه گذاشتم واقعه ي مرگ شراره را در ذهنم مرور كردم و بي اختيار لبخندي بر روي لبهايم نقش بست. به خودم گفتم:
- شراره مرده و پرونده ي جفاكاريهاش هم بسته شده، حتماً به زودي مجازاتهاش شروع ميشه...
سپس پوزخندي زدم و ادامه دادم:
- شايد هم تا حالا شروع شده باشه!
و با اين افكار شيرين كه خوشحالي زايدالوصفي را در من به وجود آورده بود به رختخواب رفتم. گيج خواب بودم ولي دلم نمي آمد بخوابم. حال محكوم به حبس ابدي را داشتم كه ناگهان مورد عفو قرار گرفته باشد. غرق خيالات خوشي شدم كه در زمان حيات شراره كوچكترين روزنه اي به آن نداشتم. يك زندگي آرام و بدون اضطراب، غذاي مورد علاقه، پيك نيك، بيليارد، مسافرت، شادي و مهمتر از همه صبحانه. دلم براي يك صبحانه لك زده بود. حدود پانزده سال بود كه صبحانه نخورده بودم و اين موضوع كم كم داشت به يك عقده ي ناگشودني تبديل مي شد ولي خوشبختانه اكنون روزنه ي اميدي پيدا شده بود. مي توانستم همين فردا صبح آفتاب نزده بدون هيچ مزاحمي بروم بيرون و با يك قابلمه كله پاچه ي هوس انگيز كه چشمهاي شهلا و زبان بي آزارش دل آدم را مي برد به خانه برگردم، فردا صبح هم كره و مربا، پس فردا هم سرشير با نان تازه ... خدايا! يعني ميشه آدم اينقدر خوشبخت باشه؟!...
خواب، كم كم داشت مرا مي ربود. حس كردم كسي با پتك به سرم مي كوبد. چندين بارشقيقه هايم به شدت درد گرفت و آرام شد ناگهان يك لحظه احساس كردم روي زمين شناور شده ام. ترس مبهمي وجودم را فرا گرفت.براي اين كه هوشياري خودم را بيازمايم روي تخت نشستم و نگاهي به اطراف انداختم. همه چيز سر جاي خودش بود بنابراين دوباره خودم را طاقباز روي تخت رها كردم ولي به محض اين كه سرم به بالش رسيد از گوشه ي چشم ديدم كه چيزي در كنج اتاق تكان خورد. به آرامي سرم را برگرداندم و هاله ي سفيدي ديدم. ابتدا فكر كردم انعكاس نور چراغهاي كوچه است ولي اشتباه مي كردم زيرا هاله ي نور لحظه به لحظه غلظت بيشتري يافت و به سرعت تبديل به شبح يك انسان شد. شبحي سفيد پوش كه در ارتفاع نيم متري از سطح زمين ايستاده بود. چهره اش چندان مشخص نبود و به سختي مي توانستم اجزاء صورتش را تشخيص دهم ولي جهت قرار گرفتن سر و بدنش طوري بود كه انگار مرا مي نگرد. عرق سردي روي بدنم نشست و سمتي از صورتم كه رو به شبح قرار داشت شروع به مور مور شدن كرد با اين حال خودم را جمع و جور كردم و با لحني محكم پرسيدم:
- تو كي هستي؟
انتظار پاسخي از جانب شبح را نداشتم ولي پرسيدن اين سؤال اعتماد به نفسم را آن قدر زياد كرد كه با دقت بيشتري به شبح خيره شدم تا شايد بتوانم او را بشناسم اما شبح به سرعت از پيش چشمانم محو شد و هرچه اطراف را نگريستم اثري از او نيافتم. لحظاتي به سكوت گذشت ولي درست همان لحظه كه من از يافتن شبح نااميد شده بودم گوشم شروع به خارش كرد و به دنبال آن صدايي سرد و نتراشيده در حالي كه سعي مي كرد تا حد ممكن كوتاه و پنهاني باشد گفت: شراره!
با شنيدن اسم شراره آن هم با آن صداي ترسناك به سرعت از جا پريدم و چراغها را روشن كردم. در روشنايي چراغها نه خبري از شبح بود و نه از صداي او و من بهتر مي توانستم بخوابم...
مرد لحظاتي سكوت كرد سپس به دنبال آهي عميق كه بيشتر شبيه فوت كردن شمعهاي روي كيك تولد بود، سرش را بالا آورد و بدون مقدمه گفت: ببخشيد خانوم دكتر!... ميشه يه نخ سيگار بهم بديد؟
خانم دكتر كه انگار منتظر چنين درخواستي بود بلافاصله از پاكت سيگاري كه روي ميزش بود دو نخ سيگار بيرون آورد و آتش زد. يكي از آن ها را به مرد داد و يكي هم براي خودش برداشت. مرد با حرص و ولع تمام، چند پك عميق به سيگارش زد. همزمان با اين پكهاي عميق، يكي ازنظافتچي هاي تيمارستان كه مرد ميانسالي بود تي كشان رد شد و با لبخند تمسخرآميزي گفت: داداش!... يه نخ از سيگارات هم بده ما بكشيم!
مرد بدون كوچكترين توجهي به نظافتچي، رو به خانم دكتر كرد و با خجالت گفت: ببخشيد خانوم دكتر!... جسارته... اين سيگار يه كم براي شما سنگين نيست؟
اما پيش از آن كه خانم دكتر پاسخي بدهد ادامه داد: راستش!... يكي از مشكلات من و شراره سر همين سيگار بود... شراره بيشتر شبا خونه نبود... يه شبم كه بود اونقدر بوي سيگار مي داد كه احساس ميكردم بغل يه راننده تريلي خوابيدم... وقتي هم بهش ميگفتم، داد و بيداد راه مينداخت و كلي فحش و ناسزا بارم ميكرد... دست آخر هم بالشمو پرت ميكرد توي هال و مي گفت: برو گمشو توي هال بخواب! مجبور نيستي بغل يه راننده تريلي بخوابي!...
خانم دكتر با لحن سردي حرفهاي مرد را قطع كرد و و گفت: خب!... داشتي ميگفتي شبح اونو ديدي.
مرد با اشتياق گفت: آره... آره... البته فقط اون شب نبود. تقريبا هر شب اون به يه نحوي حضورشو به رخم ميكشيد و مزاحمم ميشد... اولش فكر كردم فقط قصد ترسوندن منو داره ولي بعد از هف هش ده شب، يه دفعه شروع به حرف زدن كرد!
خانم دكتر با اشتياق پرسيد: خب!... چي ميخواست؟... منظورم اينه كه چي ميگفت؟
- گفت: بايد منو ببخشي!
- بايد؟
- بله!... دقيقا گفت: بايد!
- خب!... بعدش؟
- هيچي... من زير بار نرفتم كه ببخشمش... اونم آزار و اذيتاشو هي بيشتر و بيشتر كرد طوري كه ديگه شبا من و بچه هام از دستش آسايش نداشتيم: ميومد توي اتاقم و وسيله ها رو اين ور و اون ور پرت ميكرد و شكستني ها رو ميشكست... ولي وقتي بچه ها سر و صداها رو ميشنيدن و ميومدن، فقط من توي اتاق بودم و وسيله هاي شكسته يا به هم ريخته...
مرد آهي كشيد و ادامه داد: هيچكس هم حرف منو در مورد روح شراره باور نمي كرد... بالاخره هم بچه ها با كمك دائيشون منو آوردن اينجا...
خانم دكتر با لحني دوستانه و در عين حال تحكم آميز گفت: بهتره ببخشيش!... هم خودت به آرامش مي رسي... هم اون.
مرد معترضانه گفت: ولي خانوم دكتر! شما اونو نمي شناسيد... اولا كه اون يه زنه(البته ببخشيد!) و ثانيا هفده سال زن من بوده و خوب مي دونم وقتي خرش از پل بگذره، در خراب كردن پل، ترديدي به خودش راه نميده.
خانم دكتر با تعجب پرسيد: پل؟
- منظورم اينه كه من تا وقتي زنده ام كه اونو نبخشيده باشم... اون به بخشش من احتياج داره و به محض اين كه ببخشمش دخلمو مياره!
خانم دكتر از جا برخاست و در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت: از من گفتن بود... خودت مي دوني!... فعلا خداحافظ!
مرد بلافاصله به دنبال خانم دكتر رفت ولي ناگهان شبح شراره در آستانهء در ظاهر شد و داد و فريادهاي مرد، دو پرستار مرد قوي هيكل را متوجه او كرد. يكي از آنها با سرعت و خشونت بازوي مرد را گرفت و داد زد: بدو يه (هالوباي) بيار وريدي بهش بزن!... يه (دپاكين 500) هم بنداز توي حلقش!...
مرد دقايقي پس از تزريق آمپول و خوردن قرص آرام شد. بلافاصله خانم دكتر هم بازگشت و با لبخندي كه بيشتر شبيه پوزخند بود گفت: تصميمت عوض نشد؟
مرد با بي حالي گفت: نمي دونم... ديگه خسته شدم... ديگه توان ندارم... فكر كنم بايد ببخشمش... آره مي بخشمش... مي بخشمش... مي بخشمش...
***
صبح روز بعد جسد بيجان مرد را در حالي كه صورتش كبود شده بود و آثار فشار انگشتان بر روي گردنش به چشم مي خورد در گوشه ي حياط تيمارستان پيدا كردند. تصاوير ضبط شده ي دوربين هاي محوطه ي تيمارستان هم نتوانست در يافتن رد پايي از هيچ انسان يا حيواني در اطراف متوفي كمكي بكند... و پرونده مرگ مشكوك آسايشگاه رواني بوستان با رضايت فرزندان متوفي بسته شد.
(از هیچ تا خودآ- م. فریاد- انتشارات نگار تابان- تهران 1397)
درود استاد
خیلی جالب در عین حال ترسناک بود یک وقتهایی مردم میگن داستان ها روایت یک قصه از یک زندگی واقعی هستند.اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشه واقعا هولناکه.
خیلی داستان خواندنی بود