وارد خانه مي شوم. در و ديوار بوي سيگار مي دهد. جاسيگاري پر از ته سيگارهايي است كه ديشب تا صبح كشيده ام. بوي سيگار خانه مرا ياد خواهرم ماندانا مي اندازد، تماس گرفته و گفته كه امروز سري به من خواهد زد. با بي حوصلگي، تمام پنجره ها را باز مي كنم. حوصله ي غر زدنهايش را ندارم. به طرف آشپزخانه مي روم. تكه اي نان توي دهانم مي چپانم و هنوز پائين نرفته، سيگاري روشن مي كنم. اين روزها تنها دليل غذا خوردنم سيگار كشيدن است، و خوردن تكه ناني به حالت ايستاده هم براي اين منظور كفايت مي كند...
كنار پنجره مي ايستم و نگاهي به كوچه مي اندازم. زن افغاني طبق معمول مثل لاك پشت سرش را از لاي در خانه اش بيرون مي آورد و نگاهي به سر و ته كوچه مي اندازد. چند بچه ي قد و نيم قد مشغول بازي اند. زن دوباره در لاك خود فرو مي رود... سرگيجه باز هم سراغم مي آيد و ناچار روي صندلي متروك ناهارخوري مي نشينم. صداي ويز ويز موبايل مي آيد. دور و برم را نگاه مي كنم و موبايل را روي ميز كابينت پيدا مي كنم...
مانداناست. مي گويد كه امروز نمي تواند بيايد. نفس راحتي مي كشم و بلند مي شوم تمام پنجره ها را مي بندم. نگاهي به صفحه ي موبايل مي اندازم. چند تماس بي پاسخ اميد را ناديده مي گيرم و با بي حوصلگي مشغول چك كردن ايميلم مي شوم:
دخترك اينترنتي دوباره برايم پيامي گذاشته است: خب!... عاشق كي؟!... چرا نصفه نيمه حرف مي زني؟!
يادم مي آيد ديروز برايم پيام داده بود: آخرين بار كي عاشق شدي؟
و من جواب دادم: هفته ي گذشته... وقتي رفته بودم كوه!
نمي دانم چرا مردم دائم يا در مورد عشق حرف مي زنند يا در مورد دين و مذهب!... تا وقتي جوانند در مورد عشق، وقتي هم پا به سن مي گذارند در مورد دين و مذهب!... به نظرم اينها همه سرگرميهايي هستند كه آدم براي ماست مالي كردن از آنها استفاده مي كند: "عشق" را براي ماست مالي كردن "درد ِ بودن" ، و "دين و مذهب" را براي ماست مالي كردن "ترس ِ نبودن"...
براي دخترك مي نويسم: هفته ي گذشته كه رفته بودم كوه، پام ليز خورد و پرت شدم پائين! سر راهم دستمو به ريشه ي درختي كه در ديواره ي كوه، سبز شده بود گرفتم...
مي خواهم ارسالش كنم ولي با خودم مي گويم: (حتماً دخترك فردا مي نويسه: منظورت چيه؟!)...
بنابراين ادامه مي دهم:
عشق يعني همين ديگه: يه كسي يا يه چيزي سر راهت سبز ميشه و تو هم براي اين كه نيافتي يا از ديگرون عقب نموني، خودتو بهش آويزون ميكني!... بعدم با لذت تموم اسمشو ميذاري عشق!
و ارسالش ميكنم...
درد شديدي در شكمم احساس مي كنم. درد، شديد است البته نه به اندازه ي درد ِ بودن!... حتماً باز خرچنگي كه در كبد دارم مشغول صرف غذاست. سيگار ديگري آتش مي زنم و پيام روي تلفن را چك مي كنم:
- الو؟!... فريبرز! چرا موبايلتو جواب نميدي؟... جواب پاتولوژيتو گرفتم و بردم پيش دكتر... ميگه اگه شيمي درماني رو شروع نكني شيش ماهم دووم نمياري... چيكار ميكني؟... فردا با هم بريم؟...
اميد همكلاسي دوران دبيرستانم است. نمي دانم چه اصراري دارد كه من چند صباحي بيشتر نفس بكشم! من همين چهل سال را هم به زور تحمل كرده ام.
دستي به شكمم مي كشم و لبخندزنان- مثل مادر بارداري كه با جنين سه ماهه ي درون خود حرف مي زند- مي گويم: بخور خرچنگ جون!... بخور!... خيالت راحت باشه! نميذارم كسي بهت آسيبي برسونه!
همیشه نوشته هایتان انسان را مجذوب میکند.
یک حس کسلی داخل دو تا از نوشته هاتون موج میزنه یه حس بریدن نمیدونم دارم درست تعبیرش میکنم یا نه.یک انسان که حس میکنه بودنش پوچ و بی معنیه این نقش اول دو تا داستانک هاتون بوده. فکرم رو به این مشغول کرد که واقعا باید به کجا برسیم که این بشه حالمون.چی میتونه انقدر مهلک باشه که انسان را زنده زنده بکشه هرچند مدتی اسیر این مردن و زنده بودن بودم اما نمیدونم در بقیه ادمها چطوریه و چه جوری تبدیل باید بشه به انرژی و خواستن و طراوت