"گاه گاهی به من سری بزن"
این عنوان آخرین نوشته من است حسی به من می گویم که دیگر نوشته ای در کار نیست....
.
باز هم طبق عادتی روزانه به کافه می روم و روی آن میز دو نفره می نشینم ؛ همان میز آبی رنگ را میگویم.
دفترم را باز می کنم و قلمم را میان دشت پر از برف رها...
قلم من کودکی است که با خط خطی کردن برف ها ارام میگیرد
موسیقی کافه به لاله های قرمز یخ زده در دشت روح می دهد و شمع روی میز برای نوشته هایم پروانه وار می سوزد.
اما امروز گویا قلم بزرگ شده است خط خطی نمی کند و کم حرف می زند.
قهوه چی می گوید:تلخ یا شیرین آقای شاعر؟؟؟
زبانم سنگین شده نه مینویسم نه چیزی می گویم...
ناگهان ... شمع خاموش می شود
برف ها به آب تبدیل شده اند
قلم سر خود را می شکند
موسیقی را نمی شنوم
چشمانم چیزی را نمی بیند
گویا مرده ام
آری مرده ام
تنفس مصنوعی مرا در کما نگه می دارد اما می دانم برگشتی در کار نیست.
.
بی تو من با هرتنفس های مصنوعی شعر
زنده می مانم ولی از بی تو بودن سخت تر
خیلی حس جالبی رو القا کرد به من
زیبا قلم زدید