«عشق، يك بيماري مزمن و اغلب كشنده است. چيزي شبيه ايدز يا هپاتيت C، و در خوشبينانه ترين حالت، چيزي شبيه آنفلوآنزاي نوع A، كه به آن آنفلوآنزاي خوكي هم مي گويند.»
اينها نظر من نبود. نظر پزشك معالج من بود كه سعي می کرد عشق را در من ريشه كن كند و سلامتي ام را به من بازگردانَد. او عقيده داشت: هر چيزي كه انسان را وادار كند كه غرورش را بشكند و خودش را ناديده بگيرد، نوعي بيماري است، و در اين ميان، عشق خطرناكترين اين بيماريهاست...
طاقباز روي تخت دراز كشيده ام و با بي قيدي، دستانم را زير سرم گذاشته ام. ظاهراً به گچ بُريهاي زيباي سقف، چشم دوخته ام ولي درواقع تمام حواسم درگير شك و ترديدهايي است كه دكتر به ذهنم انداخته است. پانزدهمين جلسه ي روانكاوي است و آقاي دكتر توانسته است بنا به قاعده ي تكرار، مقاومت ذهني مرا در هم بشكند و در مورد اينكه "عشق" يك موهبت الهي است يا يك بيماري مزمن، مرا به شك بياندازد.
كشمكشهاي ذهني، كلافه ام مي كند. روي تخت مي نشينم و دستي به سرم مي كِشم و مي گويم:
دكتر با اشاره ي سر اجازه مي دهد. سيگاري روشن مي كنم و با پكي عميق، به جنگ ريه هايم مي روم. طولي نمي كشد كه سلولهاي مغزم با شادماني به استقبال نيكوتين مي روند. به سمت پنجره مي روم و پنجره را باز مي كنم. اولين چيزي كه به داخل هجوم مي آورد، صداي گوشخراش ترمز اتومبيلي در خيابان است. به پايين نگاه مي كنم، پسربچه ي شش هفت ساله اي براي فرار از برخورد اتومبيل با او، خودش را روي پياده رو پرت مي كند و اتومبيل، بدون اينكه توقف كند، به سرعت دور مي شود. سراسيمه از مطب بيرون مي دوم و خودم را به پسرك مي رسانم. لبهايش از ترس خشكيده و مي لرزد، و رنگش پريده است. او را در آغوش مي گيرم و به سينه ام مي چسبانم. قلبش مانند پرنده اي كه از تير شكارچي، جان سالم به در برده باشد، تند مي زند. آنقدر او را در آغوشم نگه مي دارم كه ضربان قلبش به حالت عادي برمي گردد. سپس چشمهايم را مي بندم و عاشقانه موهايش را مي بوسم. قطره اشكي از گوشه ي چشمم فرومي غلتد و لابلاي موهايش گم مي شود. زني هراسان و آشفته سر مي رسد. عشق و اضطراب مادرانه در نگاهش موج مي زند. با اشاره او را دعوت به آرامش مي كنم و مي گويم:
زن، نفس راحتي مي كشد و لبخند مي زند. پسرك را از آغوشم جدا مي كنم. دستي به سرش مي كشم و موهايش را به هم مي ريزم و لبخند مي زنم. پسرك هم نگاهم مي كند و لبخند مي زند. حس خوبم را برمي دارم و به سمت مطب به راه مي افتم. بالا را نگاه مي كنم، دكتر پشت پنجره ايستاده و بيرون را نگاه مي كند. وارد اتاقش كه مي شوم، هنوز رو به پنجره ايستاده است. عذرخواهي مي كنم و روي مبلي مي نشينم. دقيقه اي به سكوت مي گذرد. معذب مي شوم. كيف دستي كوچكم را برمي دارم و قصد رفتن مي كنم. دكتر متوجه مي شود و مي پرسد:
مي گويم:
- ميخوام برم... نميخوام درمونم كنيد... ميخوام بيمار بمونم... اون چيزي كه شما بيماري مي دونيد، درواقع ميزبانه، منم كه خودمو بهش آويزون كردم و ازش تغذيه ميكنم، من با عشق نفس ميكِشم، نباشه منم نيستم...
سرش را برمي گرداند. مي بينم كه چشمها و گونه هايش خيس است. با صداي گرفته شروع به حرف زدن مي كند:
- وقتي گفتي عاشق اون پارتيزان آرژانتيني هستي، وقتي گفتي به زني روسپي عشق ورزيدي بدون اينكه دستت بهش بخوره، وقتي گفتي اون پيرزن فرتوت و خميده ي افغاني هر روز منتظرت بود تا از خيابون ردش كني، وقتي گفتي چراغ عشقو توي قلب اون دخترك نوجوون و منحرف روشن كردي تا زندگيش به قيمت بي اعتبار شدن تو معنا بگيره بدون اين كه حتي ديده باشيش،... همش فك ميكردم داري فيلم بازي ميكني، ولي امروز كه رفتار عجيب غريبتو نسبت به اين پسره ديدم، نظرم عوض شد، فقط... فقط نميتونم بفهمم، سهم تو از اين به قول خودت عشق ورزيدن، چيه؟!
به چشمانش زل مي زنم و مي گويم:
- سهم من چيزيه، كه تا مبتلا به اين بيماري نباشيد نميتونيد ببينيدش!
دكتر با تعجب نگاهم مي كند و مي پرسد:
لبخندزنان مي گويم:
دكتر، بي اختيار لبخندي مي زند و مثل برادري كه پس از سالها برادرش را ديده باشد، به سمتم مي آيد و مرا سفت در آغوش مي گيرد. حالا ديگر او هم بيمار است و خوب مي داند كه تمام آسمانها و زمين را مي توان ميان دو لبخند جا داد.
(م. فریاد)
درود
زیبا بود
التماس دعا
انشاءالله المقدس سلامت و موفق باشید