دانسته است که سوگیری های پدیدار شده از میان کشاکش نهاد ادبیات با نهادهای دیگر، به طور معمول به مثابه ی یک واقعیت اجتماعی دلایل مختلف و پیچیده ای دارد. حتی موضوع ساده پسندانه ای مانند جبهه گیری به نفع ساده مآبی در شعراز این موضوع مستثنی نیست. شاید از میان باعث های پیدا و آشکار، نگرانی رو به ازدیاد از کاهش مخاطب را بتوان دارای توجیه پذیرترین نما در پژواک فزایی سادگی شعر و البته پرتکرار ترین دلیل دانست. گویا همین تکرار ـ بر اساس برخی ویژگی های فرهنگی ـ آن را از مرز دلیلی مشهور به خطه ی دلیلی محبوب و معقول نیز رسانیده باشد.
شعر بنا به روایت تاریخ تحولات معاصر در نقش مهم ترین ابزار فرهنگی در خدمت پیشبرد مبارزه و سپس تثبیت انقلاب و پس از آن تقویت روحیه حماسی در دوران جنگ، بسیار مورد توجه مبارزه خواهان، مسئولین آتی کشور و قشری از یاریگران مردمی این روند قرارگرفت. این هواداریابی، اعتباریابی و بازاریابی که البته حاصل هماهنگ شدن با نگاه ابزارگرا به هنر و ادبیات بود تقریباً از اوایل دهه ی پنجاه شروع به چیرگی گرفت و تا پایان جنگ به عروج خود ادامه داد.
به طرزی متناقض نما البته این اوج گیری دو دهه ای نه تنها بی مقدمه نبود بلکه هدف گیری های حاکمیت پیشین از قبیل توسعه و ترویج آموزش مدرن، تشویق بی سوادان به سوادآموزی، افزایش بخشیدن جمعیت شهرنشینان و تحصیل کردگان دانشگاهی همراه با گسترش کمی و کیفی روزنامه ها و مجلات و چاپ کتب و ... شیب مساعد و رو به صعودی را برای این اوج گیری تامین کرد. فراتر از این ها پشتوانه ی ادبی غنی ملی که خود از اهتمام جدی مردمان و حکام قرن های طی شده ی این خاک پدیدار گشته بود؛ همان پشتوانه ای که به طور مضاعف در دوران سبک هندی و دوران سروده های اجتماعی ـ سیاسی سبک ادبی بازگشت هر کدام به دلایلی در بین عوام کارآزما و هوادار بیشتر یافته بود، مزید بر علت گردید که طی قرن معاصر شعر با داشتن رقیبان جدی همچون سینما و موسیقی همچنان در تراز اول اهمیت از سوی توده ی مردم و سیاست گزاران قرار داشته باشد.
با آغاز دهه ی هفتاد این میزان از اهمیت رو به افول نهاد و شعر شروع به نجوا کردن زمزمه های نزع و کم رنگ شدن خود از سپهر اجتماعی کرد. طبیعی است که بسیاری با اغراض و ترتیب های مختلف این رکورد رکودِ خواهان و خواننده را به عهده ی سبکی از شعربگذارند که تصادفاً در همان دهه خیز و بالش می یافت و اتفاقاً خصیصه های مخاطب گریزی و بل مخاطب ستیزی نیز کم و بیش از خود بروز می داد. اما آیا به راستی ژست های انزواجویانه ی نه چندان ژرفا یافته ای هم چون ادعای سیر در سیل پسامدرن هنری و ادبی تنها بانی ورشکستگی شعر بود؟! بدیهی است که مثل هر پدیده ی فرهنگی دیگر کاهش اعتبار شعر مدیون پیچیدگی های انکارنشدنی واقعیت حیات اجتماعی و تأثیر عوامل متعدد و گوناگون بر یکدیگر ـ از جمله نگرانی معیشت به دلیل کاهش رفاه و به تبع آن چرخش هر چه بیشتر اذهان و توان به سوی آن ـ بوده و هست با این حال گویا ترجیح بر این قرار گرفت که همچنان و تاکنون سبک شایع در دهه ی مذکور با انگیزه های ابزاری و بهره بردارانه ـ مقصر اصلی تمام آسیب ها شناخته شود.
اگر فقط پرستیژ استغنا از خواننده حادثه آفرین بوده است کدام مطالعه گر مسائل ادبی است که نداند مشرب های انزواجویانه و مخاطب شکن پیش و بیش از این، در دهه ی چهل ـ حتی از دهه ی 20 به رنگی جیغ تر ـ در ایران بسط و بساطی به هم زده بود و اساساً این سیاق برج عاج گرایی و اسنوبیسم، با ناب گرایی و خلاقیت بی مهابا و تفردی که هنر مدرن بر آن تأکید داشت بیشتر جور در می آمد تا فریق های دیگر. دست کم، پسامدرنیسم به آن صورت که در مغرب درخشید، این ناب گرایی و کوچیدن به ذات متشخص هنری را کاملاً معتبر نمی دید و از جهات مختلف زوایایی را به سوی جلب مخاطب ـ حتی گاه مخاطبین بسیار معمولی ـ باز می گذاشت. درست است که در مدرنیسم نیز شاخه های چپ بود که به طور عمد و عمده بر نزدیک شدن به فهم توده ای صحه می گذاشت و بیشتر شاخه ی لیبرالِ هنری بود که ناب یابی را اصل گذشت ناپذیر می دید. با این وصف، پسانوگرایی در ادبیات نه تنها از مردم جویی چپ گرایانه بی بهره نبود بلکه گرایش های نومارکسیستی و پسامارکسیستی ضمن فراهم گردانی بنیاد و بنیان برخی از رانه های پسا نو، سپس تر مشوق و تجدید نظر طلب در جنبه هایی از آن نیز بودند.
بی شک پسامدرنیسم از اساس جریانی همگون نبوده است و اتفاقاً میل به اتحاد در هرگونه چارچوب کلی و همگون را نیز مهم نپنداشته است بلکه برعکس با همین ناهمگونی، چندگانگی اقشار و سطوح مختلف اجتماع را نیز در دامنه ی تخاطب خود گنجانیده است. این توزیع در هدفگیری به نوبه ی خود اگر باعث جلب مخاطبان بیشتر نبوده است، دست کم می توان اطمینان داشت سبب بی اعتباری و بی اعتنایی مردم را به آن، تقویت نمی کرده است. این که همین پست مدرنیسم تنوع طلب در ایران چه نمودهایی پیدا کرده است و آیا جنبه های مردم جویانه و شعاری کیچ و مبتذل آن تا چه حد در فضای شعر و ادبیات بروز یافته یا چه افرادی بانی آن بوده اند، موضوع دیگری است. اما دانایان شمول و شمایل پسامدرن و طورهای تاریخ ادبیات فارسی می توانند بر نقطه های تقارن و تفاهم زیادی بین تفنن های ادبی این دو دست بگذارند که فقط ناشی از دامنه یافتن کشف و سیاحت های پست مدرنیستی به وسعت هر چه ممکن در ادبیات کشورها و گروه های مختلف و تاریخ ادبیات ها نیست. بلکه حقیقتاً به جا به جا بودنِ زمانی برخی از مراحل معادل در تطور جداگانه ی هر دو وضعیت مربوط می شود. جا به جا بودنی که به هر حال برخی از ادعاهای تنش زای ادبیات پسامدرن را اتفاقاً در سنت گذشته و قبول شده ی ادبی ایران می گنجاند. ناگفته پیداست که به همین دلیل برخی از شگرد و شیدایی های پسامدرن در فضای ادبی ایران نه نوآفرینی بلکه بازآفرینی و نه تجدد غریب بلکه تجدید خاطره بوده است. این یعنی هر چیزی که پسامدرن بتوان نامید الزاماً در ایران نمی بایست موجب طرد مخاطب آشنا با فضای ادبی فارسی گردیده باشد مگر آن هایی که بی گذشته غرق در برق مدرنیت بودند.
شاید واقعیت گویای این است که شکستن آسمان و ریسمان بر سر گرایش های قلمی دهه ی هفتاد بیشتر از سوی کسانی صورت گرفته است که نان آشنا و نام آسان خود را در خطر سنجش با آفرینش ماجراجویانه در شعر و ادبیاتی دگردیس می دیده اند و صد البته نه استعداد درک پیچیدگی های دید و گرایش پسامدرن را داشتند و نه حوصله ی این مشکل تراشی ها را در امنیت جاه و جایگاه ادبی خود. شاید چنین است که به راحتی از کنار این حقیقت عبور می کنیم که وقتی شعر پیش از این خود را تمام قد، به عنوان ابزار تحقق شور و شهوت ایدئولوژیک و گسترش مشارکت سیاسی به نهاد سیاست و مدیریت واگذار کرد، پیشاپیش نوعی از اقبال و توجه را به سوی خود فراخوان کرده بود که پس از اعاده و عادی شدن و نیز رفع مبالغه از آن انگیختار و بافتار، برج و مناره ای خودنمایی آن مات خواهد شد و به خانه ی نخست بازخواهد گشت. خانه ای که معلوم نیست این بار آیا بسامان یا ویران تر از پیش باشد.
شایان توجه است از آغاز حضور توجیه یافته ی ادبیات مدرن در ایران یعنی از دهه ی دوم قرن کنونی و سرایش شعر «ققنوس» توسط نیما یوشیج، با این که گام های ابتدایی آن اکنون می رود که کلاسیک قلمداد شود اما شگفت این که هنوز دگرگونی اندکی در رویکرد ادبی اهل شعر به ادبیات مدرن ایجاد گشته است. میزان استبعاد فهم ادبی کنونی از آن چه باید، آن گاه آشکار می شود که به طرزی باورنکردنی هنوز مخاطبان ادبیات مدرن را سرگرم و دلگرم به «خواندن» ادبیات می بینیم بی آن که برای ورود به مرزهای «خوانش» ادبی و هنری از این متون هیچ الزامی احساس کنند. حال آن که اگر همه کرانه ها و رانه های زورمند در رویش گام های آوانگارد مغرب را از ربع چهارم قرن نوزدهم میلادی تا پایان قرن بیستم در دامنه ی هنر مدرن تا خود پسامدرن در یک نقطه جمع کنیم و نمود تأثیر آن نقطه را در رویکرد مخاطب و نقاد ادبی خواهان باشیم قطعاً این نمود تغییر رویه از خواندن اثر ادبی و هنری به سوی خوانش است. منِ هنرمند مدرن دیگر نقاشی نمی کنم که شما از پنجره آن طبیعت را ببینید و همین طور شعر نمی گویم که شما از خلال آن به ژرفا و تمامیت حقیقت گفته نشده ای در جهان معناها معرفت پیدا کنید، بلکه هنر جدید پنجره ای است برای بررسی خود پنجره ها و بینایی ما.
نه این که در دنیای مدرن ادبیات به عنوان انتقال دهنده تجربه و یا کنه زیست، دیگر کاربرد ندارد بلکه سخن این است که این «وسیله نقلیه» دیدن ادبیات از نفسی به معنا و از نفسی به نفسی دیگر،عامل تفاوت دهنده ی ادبیات دیروز و امروز نیست. امکانی است که از پیش بوده و تاکنون امتداد دارد اما آن چه رویکرد نو در ادبیات عرضه می کند شیوه جدید توانمند ساختن انسان برای مشارکت در انکشاف ادبی و هنری است. آن شیوه ای که نیز و هر چند در گذشته بی سابقه نبوده است اما تأکید گذاری و گسترش آن مربوط به دنیای جدید می باشد.
این که آیا با این اوصاف مخاطب و نقاد ایرانی را خوانشگر ـ و نه خواننده ی آثار ادبی که از هر فرد مدرسه رفته و پیام شنیده از پدربزرگ و مادربزرگ و خطیب و مجری تلویزیون و معشوق برمی آید ـ می بینیم یا خیر، پاسخ بسیاری از مسایل است. اگر نقصان های این رابطه ی ضعیف با هنر، بر ادبیات کنونی بخشودنی است، وسواس مطرح در دهه های اخیر بر حتم ساده سازی شعر از کجا می آید؟! مسئله در این جا این نیست که شعر ـ آن هم شعر ایرانی ـ اساساً می تواند ساده باشد یا نه؟ یا این که سادگی تا چه حد؟ یا این که آیا چهره ی شاخص ادبیات ایران و جهان عادت به مردم گرایی ساده زیستی ادبی داشته اند یا نه؟ یا این که پوپولیسم ادبی همان تحقق حضور ادرک مخاطب است یا نه و ... ؟! بلکه پرسش اصلی این است که پافشاری نبوغ آمیز بر سادگی در شعر از چه تفاهم یا سوءتفاهمی یا سوءاستفاده ای برمی خیزد؟! آیا مطلبی داریم و کسی باید آن را طلب کند؟ یا پدیده ی هنری داریم و کسی باید آن را مکاشفه کند؟! و اگر هر دو، شاخص ادبیات کدام است ؟! درک مطلب یا کشف هنر؟! اگر مبدأ و مقصد خوانش باشد آیا از اساس این پرسش پیش پا افتاده پیش می آید که ساده؟! یا پیچیده؟!
شرایط امروز که همه شاعر شده اند با دوران صفویه قابل مقایسه است
البته بد نیست اقبال به شعر زیاد باشد مشکل عدم مطالعه و تلاش مدعیان است
یکی از آن ها هم بنده حقیر
هر روز باید خواند و نوشته
شاید بعد از سال ها یک شعر آبرومند سروده شود
و شاید هم نه
مهم این است که هنر در زندگی جاری و ساری باشد
چه فاضل نظری سنت گرا باشیم یا شاملو متجدد
چه شاعری بزرگ چه شاعری مثل بنده حقیر
مهم این است در زندگی از هنر بهره ای ببریم
می گساری مد نظر خیام شاید برای ما همان دفتر و قلم باشد و مستی همان حال و هوای شاعرانه