يکشنبه ۴ آذر
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
ارسال شده توسط علی کارگر( پیرو) در تاریخ : يکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۶ ۱۰:۳۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۳ | نظرات : ۴
|
|
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن! (طوری که مرد کافر می شنید.)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند، ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت: خدایا !ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است که غذا را برایش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :
خدایا ! ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
این،حکایت خیلی هاست!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۶۲۶ در تاریخ يکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۶ ۱۰:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار آموزنده و زیبا و هم بسیار دلخراش بود نوشته و حکایت ِ سراسر عبرت مدارتان مرا یاد کلام مولا علی ع انداخت که فرمودند : ( انسان را باغرور و ادعا چکار که ..... )
متاسفانه ازینگونه افرادِ به قول ِ حافظ خواجه ی پاکباز در جامعه ی کنونی زیادند که یکی از رنج آورترین ملولانند بر دلها خراشند .... الهی که اینگونه نباشند .
مدعی خواست که آید به تماشاگه ِ راز
دست ِ غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
سرافرازباشید درپناه حق