پنجره اتاقم را باز می کنم ، حیاط را می نگرم و خورشید که هر روز گرمایش دو چندان می شود ، گوشی ام را چک می کنم انگار مهم ترین خبر همین است "تحویل سال 1450 هجری شمسی" ، انگار هیچ کسی نوروز را به خاطر نمی آورد و نوروز دیگر نوروزی مملو از هیاهو و دیدارها نیست.
به آشپزخانه می روم و شیر آب را باز می کنم ، مقداری از آب را می نوشم هنوز شور است و انگار انتظار داشتن آب شیرین به آرزویی تبدیل شده است ، چند وقتی میشود که آب شیرین از خانه رفته و از آن هیچ نمانده است و همه در آرزوی آن هستند.
خانه و این حال و هوا مرا کلافه کرده است ، از خانه بیرون می روم صبح است اماا آفتاب انگار ساعتش بهم خورده است ، می تابد شاید فکر می کند ظهر است ، می تابد و می تابد و هر روز از دیروز گرم تر می شود. به خیابان می رسم اما دیگر هوایی برای تنفس وجود ندارد ، به خانه برمی گردم و ماسکم را که روی میز گذاشته بودم را برمیدارم و این بار با کمی دلگرمی به خیابان می روم.
آلودگی به حدی رسیده است که شهر نقلی ما هم از آن رنج می برد گویا همه دنیا را آلودگی گرفته است و هر روز این آلودگی بیشتر و بیشتر می شود ، شاید هم آلودگی به حدی برسد که دیگر زمین محل زندگی موجودات نباشد و نسل همه موجودات منقرض شود ، نموداری روی تابلو خیابان نصب شده است ، تعداد انسان هایی که روی این کره خاکی زندگی می کنند کمتر و کمتر می شود ....
سالها است که دلم هوای جنگل کرده ، آن جنگل های بی انتها و سرسبز که درختانش تا آسمان سر کشیده اند و همنشین با ماه و دیگر اجرام آسمانی شده اند ، کاش جنگل ها وجود داشت و تخریب نمی شد.
همچنان در خیابان قدم میزنم و به چند سال قبل فکر می کنم ، به دهه 90 ، به آن همه هیاهو و زیبایی و آن همه توصیه برای کم آبی و راه هایی که بدون استفاده ماندند و آلودگی بیشتر و بیشتر شد ، به گرمای زمین به آب شدن قطب ها و جزایر و خشکی هایی که هر روز زیر آب می روند و گویا کره خاکی هر روز فقیرتر و خشکی هایش کمتر می شود.
در این خیابان گرم و آلوده نمی توانم دوام بیاورم و به خانه برمی گردم ، پنجره اتاقم را باز می کنم اما آلودگی هوا بیداد می کند و به سرعت مجبور میشوم پنجره را ببندم ، انگار هیچ چیز نمی توانم این آلودگی را تمام کند گویا زندانی های روی زمین هستیم و شاید هم از ترس آلودگی امنیت نداریم ، کاش به عقب برمی گشتیم اما به جای افسوس باید راهی برای نجات زمین پیدا کنم ، در افکارم غرق می شود که مادرم صدایم می کند... امین ... امین ...
از خواب بیدار می شوم ، چه کابوس بدی بود ، کنجکاوانه تقویم روی میز را نگاه می کنم ، درست است به عقب برگشتم ، پنجره اتاقم را باز می کنم و هوای زیبای شهر را تنفس ، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
کاش می توانستم این خواب را برای همه تعریف کنم و به گوش همه برسانم و یا همه مردم این خواب را ببینند تا از همه چیز بهتر استفاده کنند...