الهى
تا آموختنى را آموختم، آموخته را جمله بسوختم
اندوخته را برانداختم و انداخته را بيندوختم
نيست را بفروختم، تا هست را بيفروختم.
يكى هفتاد سال علم آموخت، چراغى نيفروخت
يكى در همه عمر يك حرف شنيد، همه را از
آن بسوخت .
آه از تفاوت راه، دو پاره آهن از يك بوته
يكى نعل ستور مى شود
و ديگرى
آينه شاه!
خواجه عبداللَّه انصارى
با آب نمى ميريم ، بلكه بى آب مى ميريم
آب مايه مرگ نيست، اساس حيات است.
البتّه هستند كسانى كه در آب و با آب مرده اند.
ولى مقصّر كيست؟ آب؟
يا آن كه مى ميرد!؟ و
هيچكس با زندگى نمى ميرد ، بلكه بى زندگى مى ميرد!
زندگي مايه مردگى! نيست زندگى، خود زندگى است
البتّه هستند كسانى كه در زندگى و با زندگى مى ميرند
ولى مقصّر كيست؟ زندگى؟
يا آن كه در زندگى مى ميرد؟
راستى، چرا بعضى ها در زندگى مى ميرند؟
ما بيماران اعتياد
فقط به خاطر آن كه هنر زندگى را نمى شناختيم
صد بار مرديم و زنده شديم .
در آن زمان كه چشم چشم را مى ديد، پاهاى رهروم را با تعلقى چون زنجير افيون بستند.
از آن پس فقط مدتى گذشت كه در التهاب خلسه مى لوليدم بعد از مدت كوتاهى كه گويى عمرى را برده بودم، ديگر حتى چشم هم چشم را نمى ديد، زيرا چنان سراپردهاى ميان من و حاميان مجازى كشيده شد كه اين دليل نابينائى آنان گشت و اشك انزوا دليل نابينائى چشمانم.
آرى به ناچار ويزاى كشور افيون را آزاد وار گرفتم. وقتى كه از پلكان پرواز رؤيا به زير آمدم فوجى از پرستوان سياه پوش نوميدى در حال كوچ بودند. پيامى كه عمرى براى درك آن عاجز بودم.
مسافركشان رايگان صف كشيده بودند. قومى كه از رساندن گمراهان به گمرك غليان هيچ مزدى نمى گرفتند. خيابانهايى به وسعت بيابانها، بساطى هايى كه در پياده رو بساط پهن كرده بودند و تا چشم كار مى كرد وفور وافور بود كه به رايگان به رهگذران تقديم مى كردند.
تمام خيابانها پوشيده از برف سرخ شقايقهاى تاول زده و تمامى كوچه ها بن بست. هيچ برادرى به احساسات برادرش رحم نمى كرد.
درختان مجنون عريان، فرهادهاي بى فرياد و شيرينهاى تلخ كه يادآور بلندترين تراژدى هاى قرن بود. آن جا كوچه هايش پر بود از ديوارهاى بلند و انسان حضور شب را در روشنى روز لمس مى كرد. مردانش از دسترنج كودكان تناول مى كردند و دخترانش پرده هاى كمرنگ عفاف را در هفته بازار شهوت حراج مى كردند. زنانى را ديدم كه تنها با ياد دستبندهاى مفرقى دلخوش بودند.
گاهى اوقات چنان در خلوت عزلت خود فرو مى رفتم و مى گريستم كه صدايم به زحمت به گوش مى رسيد. هقهقهاى پنهانى فريادهاى خفيف كه حكايت از بزرگترين دردهاى ميراث فرهنگى بود. شب هايش سحر نداشت و يادآور بلندترين يلداهاى زمان. صداى سپيده از دل شب نيز به زحمت به گوش مى رسيد.
در آن جا حوضهاى شش پر سنگ سالهاى خشكسالى را به سينه مى زدند و با صداى تصوير با رساترين آواها مى گفتند كه ما فقط يكى از كوچكترين اقوام بزرگترين مردابهاى خشكيده تاريخيم. حياطها كودكانى نداشت و درها با دست طوفان باز و بسته مى شدند.
آه كه تمامى ابرهايش سترون و دستهاى بلند دعا و ثناخوان تشنگان را به تمسخر مى گرفتند و چه دستانى كه با دريافت يأس از آسمان نياز فرو مى افتادند و چه چشمانى كه به ميهمانى اشك دعوت مى شدند و سوسويي از بركت نور عارفى در خانقاهى تار بسته پيدا نبود. فقر بود كه در دامان ثروت پرورش مى يافت و ثروت كماكان در ازدهام فقر چكامه مى خواند، چه يوسف وارگانى به چاههاى، ابديت فرو رفتند كه حتى پيغام سرخ پيراهنى به يعقوبان نفرستادند. و چه دستان التماسى از گودال بى روزن تنهايى نمايان بود.
من در اتاقك كوچك لبريز از انزوا، به يكه بودنم فخر مى فروختم. طاقچه هاى اتاقم پر بود از كتابهاى روان نويسى و چند جلد قرآن تحريف شده كه با گشوده شدن
سوره توبه را نمايان مي ساخت
آيه ، آيه يأس
بند ، بند بأى ذنب قتلت
حرف ، حرف نون
واژه ، واژه عنكبوت.
1385
باقر رمزي ( باصر )
به نام او
كه ميكشد از خمير مو
ما بيماران اعتياد، نيازى به پول و امكانات نداريم تا مواد مخدر را ترك كنيم.
ما نياز داريم، كه خانواده و اجتماع ما را درك كنند. با ما همدردى كنند ، با ما همفكرى كنند ، به حرف و درد دل ما گوش كنند . اين تنها راه علاج ماست .
اين عبارت غير قابل انكار را يكي از بيماران اعتياد ، از زبان برادرش ، كه متاسّفانه به علّت همين بيماري فوت كرده نقل كرد .
متأسّفانه آمارمبتلايان اين بيماري رو به فزونى گذاشته است. قصد وارد شدن به بحث قاچاق موّاد مخدر و مرزهاى مشترك با كشورهاي توليد كننده را ندارم. زيرا اگر به پيشگيرى مى انديشيم، بايد بدانيم كه هيچ گاه كشورمان عارى از موادّ مخدر نبوده و نخواهد شد.
به عنوان يك بيمار به اين واقعيّت و باور رسيده ام كه مشكلات فراوان ، در رابطه با سوء مصرف موادّ مخدر، تنها به خاطرنداشتن فرهنگ پيشگيرى است.
فقراطلاعات پيشگيرى در كشور ما بيداد مى كند.
تنها اين نيست، كه به جوانان و نوجوانان، آگاهى داده شود، بلكه ضعف در گاهواره هايى چون خانواده و والدين و مدرسه و غيره است. چرا كه پيش از آن كه خانواده ابزار لازم براى مبارزه با معضلات را به دست آورد، جوان اين راه را (اعتياد) طى كرده است.
به عقيده حقير، هيچ بيمار اعتيادى گناه كار نيست. اين آتش و گناه بيشتر دامان مربيان و والدين را مى سوزاند، تا بيمار
مگر تعليم و تربيت صحيح فرزندان، به عهده كانون اوليه »خانواده« و »والدين« آنان نيست؟
مگر بسترسازى فرهنگى و آگاه سازى جامعه و اجتماع، جزو وظايف دولت محترم نيست؟
پرواضح است كه اگر مهارتهاى زندگى و پيشگيرى از معضلات و ناهنجارى ها از نخست در زندگى افراد پايه ريزى شود، كمتر با اين گونه مسائل عاطفى رو به رو خواهيم شد.
آيا جوانان ما براى ارضاء تمايلات خويش كه در دوره خود شدت زيادى دارد، راههاى هنجار را جستجو كرده و مى كنند؟
آيا كمبود امكانات تفريحى و اماكن ورزشى ارزان در كشور جوانان را به سوى قرصهاى روان گردان و موادّ مخدر سوق نمى دهد؟
اگر جوانان چگونگي بر قرار كردن ارتباط صحيح و سالم را بدانند و بياموزند كه با تفكّرمثبت مي توانند مشكلاتشان را حل كرده و از اتّفاقات اطراف درك درستي داشته باشند ، همچنان شاهد فروپاشى خانواده ها و پر شدن دادگاهها و زندانها خواهيم بود؟
از دريچه اى ديگر، اگر با افرادى كه به نوعى براى اوّلين بار موادّ مخدر را تجربه مى كنند، برخورد درست و سنجيده وجود داشته باشد، باز هم شاهد تكرار سوء مصرف، از سوى آنان خواهيم بود؟
مسؤلين امر هنوز به اين واقعيّت پى نبرده اند كه شلاق ، زنجير ، باتون ، فيكس ، زندان و جريمه و... حتى ذرّهاى نتيجه بخش نبوده و نخواهد بود .
هدف كلّى سخن من در جهت روشنگري افكار و آگاهى بخشيدن به عموم علاقه مندان است.
چه آنان كه بحمداللَّه درگير اين بيمارى نشده اند ، چه مظلومانى كه ناخواسته در اين وادى افتاده اند و چه افرادي كه پاى در پهنه سبز بهبودى نهاده اند كه هر چه زودتر، چاره اى انديشيده شود. شواهد حاكى از اين واقعيّت است كه همه مردم بايد به اين باور برسند كه اين معضل، جدّى تر از آن است كه بتوان از كنار آن گذشت و گذاشت تا پس از ابتلاء، به درمان آن پرداخت.
آرزو دارم اين جغد شوم بر بام هيچ مأمنى سايه نگستراند.
تن، تشنه آن مرهم زخمي است كه افيون
با خنده بگفتا بنمايان كه به انظار محال است
تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل
سال64 ، زمانى كه هنوز چند صباحى از بلوغ فكرى و جسمى ام نمى گذشت ، با اميدوارى زياد، براى دستيابى به اهداف و آرمانهاي بزرگي كه در سر داشتم وارد خدمت سربازي شدم ، در حالي كه خود را در اوايل راه سبز سعادت حس مى كردم و به نيروى جوانى ام مى باليدم و با تفاخر به ديگران مى نگريستم و از آينده اى منوّر با آنها حرف مى زدم .
هيچ گاه از خاطرم نخواهد رفت كه به محض ورود به منطقه جنگى غرب، با جوان هايى رو به رو شدم كه طراوتِ چهره هايشان، بيانگر اقتدار و عظمت آنان بود . از آرزوهاى بزرگ سخن مى گفتند و دل خوش داشتند كه در اندك زمانى به تمامى آنها خواهند رسيد.
اما چه سود كه از آن بذر حتّي خار و خسي هم نخواهد روييد .
آخر چگونه مى توان اميد به بذرى داشت كه از آب هاى كدر قليان سيراب مى شود؟
چگونه مى توان بناى سرافرازى و سعادت را با تعلّقات خاطرى چون بنگ و افيون پايه ريزى كرد؟
يا رب اين غوغاى بر جا مانده از تقويم چيست
كين زمان در پاى گلها سايه يغما رسيد؟
آرى، من نيز با آنها همسفر جنگ و خاك و خون و باروت و بنگ و افيون و قليان شدم. ديرى نپاييد كه در خلسه افيون فرو رفتم و چنان پرده اى ميان من و حاميان مجازى كشده شد كه گذار تاريخ را به ياد ندارم.
جان و دل ار سوخت از سوداى افيون بود و چشم
چون نظر افكند و نوميد عاقبت اينجا رسيد
جوانى و شور و طراوت و اقتدار و غرور و سرور و عشق و همسر و فرزند و آبرو و... از پس ديوارى كه خود، به خاطر عدم آگاهى، بنا كرده بودم گريخت و زمانى كه ديوار را ويران كردم ، فهميدم كه نوزده سال گذشته و عمر به چهل رسيده و برجا ويرانه اى باقى است .
من همان ميراث فرهادم، همان شيرين وَشَم
كين چنين از موى مشكين بر دلم شيدا رسيد
تا چشم گشودم ، فقط خودم مانده بودم و نايى كه از ني اي شكسته، كه آخرين سرود وداع ها را مى نواخت.
نوزده سال، در بند افيون بودن و با سايه حرف زدن و در دل شبهاى يلداوار ، بى سوسوى ستاره اى سر كردن ، سرگذشتى به كهن سالى بيستون دارد.
اى دريغا كز زمان تنها به ما فردا رسيد
كورسيد اما چه سودى زود شب يلدا رسيد
خار دوران را به چشمم گر نهادند جاهلان
دم فرو بستم به عزلت گفتم از دنيا رسيد
شمار آسيبهاى جنگ و اعتياد افزونتر از آن است كه در اين مقال بگنجد و اگر غافلان، فقط دم مى زنند، من در سنگر ، با همين چشمان شيميايى و جسم عفونى ، لمس كردم و چشيدم امّا كسي از پشت خاكريز سر بر نياورده و نگفت چه مى كنى؟
چرا قلم را از دردها و صدمات اعتياد بيالايم چه بسا از هشت سال جنگ تحميلى كه بر پيكر امت فرود آمده است ، بيشتر باشد و من حتّي ناتوان از خلاصه كردن آن هستم .
امّا بايد در فكر مرهمى مى بودم كه التيام بخش زخم هايم باشد . هر چند، اشتياق براى سالم شدن و پاك ماندن، در اين موقعيّت مضاعف بود، امّا گويي قدرت يأس بيشتر بود، تا دستان التماسم را به تمسخر بگيرد ، از نخستين گامها مأيوس تر باز مى گشتم، كه كوله بار نوميدى را وزين تر مى كرد.
دل چه خوش بود از سبويى از مى پيمانه اى
سنگ جهلى چون شكست پيمانه را صهبا رسيد
گاهى با عزمى راسخ و استوار فرسنگها را مى پيمودم و گاهى خود را دربند مى كشيدم و گاهى چشمانم به زمان از دست رفته خيره مى ماند . زمانى كه هدف و انگيزه اى به وجود مى آمد، خبرى از امكان نبود و بالعكس، زمانى كه امكانى داشتم هدفها مى گريختند و در دور دستها مخفى مى شدند و من قدرتى براى هويدا كردنشان نداشتم .
بس كه بر دل وعده امروز و فردا داده ام
دل به هر گل مى رسد گويد كه آن رعنا رسيد
شاهد لحظاتى از فراق بودم كه به سالها شباهت داشتند و در رطوبت خانه چشم و به ياد ياران سفر كرده ، به عزلت مى خزيدم.
با تو هر دم يار ديرين واژه ام منظور بود
بى تو اى محبوب خوبان جمله بى معنا رسيد
سال 83، روزنه اى پيام آور و نويد دهنده ، به روى جسم و روان خسته ام گشوده شد و سوسويى از مقدّس ترين مكانها ، پاييز سرد زندگي ام را گرمايي دوباره بخشيد .
مركز اجتماع درمان مدار T.C جايى است كه تلألؤ وجود منوّرش باعث شده كه بعدها برايم به خورشيدى بدل شود كه هر روز دريچه نوينى را بر روى خستگان و سوختگان و نوميدان اين وادى مى گشايد.
T.C زادگاهى است، كه مى توانم از سنگيني زنجيرهاى افيون، به صراحت حرف بزنم و مدام بگويم كه من زنده ام و نفس مى كشم.
مبارك مكانيست كه خستگان و سوختگان راه افيون ، مى توانند براى پهن كردن سفره دلهاى كوچك و زخم خورده، امّا دريايى شان جايى پيدا كنند.
معبدى كه به جرئت مى گويم كه تنها آن جا حرفهايم را فهميدند و درك كردند. اكنون مدّعى آنم كه به تنهايى از عهده رهائي از اسارت افيون بر نمى آمدم و اين دين نيز همچنان بر گردنم در حال فزونى ست و من وظيفه خود مي دانم كه هميشه خاكبوس و خدمتگزار اين آستان باشم. و در مقابل تمامى همراهان ، چه آنان كه اكنون، در جستجوى راه رهايى اند و چه عزيزانى كه رهايند به خاطر عظمت مظلوميتشان ، با احترام سر تعظيم فرود مي آورم
و از تمامى مقيمان مركز اجتماع درمان مدارT.C و پرسنل محترم اين اجتماع كه حقير را در رسيدن به اين فهم مهم يارى رساندند عميقاً قدردانى و سپاسگزارى مى نمايم و فقط مى توانم بگويم كه:
نخواهم گذاشت زحمات آنان بى ثمر بماند.
و تا عمر دارم پاك خواهم زيست.
اما . . .
متاسفانه دراوایل سال جاری مرکز TC بر روی بیماران
اعتیاد بسته شد و دیگر جایی برای ابراز وجود نیست
جام پاكى را به سركش »باصر« از لطف خداى
اين بود پيمان او كو از لب زيبا رسيد
باقر رمزى « باصر »
افتاده بپا خاسته