يکشنبه ۲ دی
سلفی های بیمارگونه
ارسال شده توسط آساره جودکی در تاریخ : شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۶ ۰۵:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۵ | نظرات : ۷
|
|
تخت کناری ام،پیرمرد مهربانی بود که ظاهرا بیماری قلبی داشت.چهره ی او عجیب مرا یاد پدربزرگ م می انداخت... حالم اصلا خوش نبود و با آمدن به بیمارستان،بدتر هم شدم!به زور جلوی خودم را گرفته بودم که مبادا بغضم بترکد.آخرین باری که آمدم به این بیمارستان،ملاقات بهترین دوستم-بهنوش-آمده بودم و تا لحظه ی ترخیص کنارش مانده بودم و همان روز،با هم برای چند روز آینده نقشه های قشنگی کشیده بودیم،غافل از اینکه در همان چند روز آینده... من هم حالا با حال خراب روی همان تخت افتاده بودم و دوستم حدیث کنارم بود.دستم را را گرفت.گرمای دستش به من آرامش داد و کمی از حال و هوای گذشته،دورم کرد... پیرمرد مهربان،با زبان شیرین کُردی پرسید: -دخترم تو رو برای چی اوردن این جا؟
گفتم: -دو روزه که غذا از گلوم پایین نمی رفت.یه دفعه خون بالا اوردم و تا اومدم ببینم چی شده،سر از بیمارستان در اوردم!
پیرمرد وقتی فهمید من کُرد نیستم لبخندی زد و فارسی حرف زد: -قدیمیا میگفتن هرکی غذا کم بخوره یا اصلا غذا خوره،بدنش قوی می مونه!راست گفتن؟
با خستگی شدیدی که توی بدنم بود خندیدم و گفتم: -شاید...ولی بعید می دونم... و بلافاصله حرفی که توی دلم بود را زدم:
-منو یاد پدر بزرگم میندازین!
پیرمرد کمی تامل کرد و با آرامش خاصی گفت: -خداوند روحشو شاد کنه!
گفتم:
روح رفتگان شما هم شاد.انشالله صدسال عمر کنید شما.
پیرمرد لبخندی زد و سری تکان داد: -ممنون روله!
چند لحظه بعد پرستار با دو آمپول مسکن به سوی تختم آمد و گفت : -نمی ترسی که؟
گفتم : -نچ!منو یادت میاد؟
پرستار با بی تفاوتی پاسخ داد -:نه... گفتم:ولی من شما رو خوب یادمه!
پرسید: -همون دختره نیستی که یه بار با مامانت اومدی این جا و می خواستم برات آمپول بزنم،همش می گفتی نمی خوام،نمی خوام؟
گفتم : -نه...دوستم قلبش ناراحت بود.آخرین باری بود که اومدم بیمارستان ملاقاتش.بهم گفتی با دوستت سلفی بگیر بزار اینستا!بنویس من و دوستمو بیمارستان یهویی!
پرسید: -آخرین بار...!؟ناراحتی قلبش خوب شد مگه؟
بغض گلویم را فشرد.چهره ی پرستار را مات میدیدم.اشک هایم که سرازیر شدند،توانستم واضح پرستار را ببینم که با تعجب به من زل زده بود.در مقابل سری که با استفهام برایم تکان داد،دردِ آنژیوکت سِرُم را بهانه کردم.
سختم بود برایش بگویم که آخرین باری که آمده بودم اینجا ملاقات بهنوش،آخرین روز های زندگی او بوده است... پرستار لب هایش را ورچید و گفت: -وا!چه نازک نارنجی...!الانم یه سلفی بگیر بزار تو اینستا و بگومن و بیمارستان،یهویی!
و رفت...!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۲۴۸ در تاریخ شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۶ ۰۵:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام بانو آساره ی عزیزم
بسیارزیبا بود