چهارشنبه ۳۰ آبان
آلزایمر!
ارسال شده توسط طاهره اباذری هریس در تاریخ : يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۱۶:۵۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۹۲ | نظرات : ۰
|
|
گفت:
"هنوزم بهش فکر میکنی؟!"
خندیدم
"قیافه شم یادم نیست دیگه! یه اشتباه بود تموم شد رفت، بیخیالش!"
خندید
" عاشق این اراده ی محکمتم! خوش به حالت که انقد میتونی قوی باشی، من که...!"
صداش هی محو و محوتر میشد، نگاهم خیره ی پسربچه ی مو بلند با چشمای قهوه ای خوشرنگ و پیرهن آبی موند، چقدر شبیهِ...رشته ی افکارمو پاره کرد:
"بستنی میخوری یا قهوه؟!"
خندید خودش
"عجب سوالی! معلومه که بستنی!"
گفتم:
"قهوه لطفا...تلخ!"
سعی کردم لبخند بزنم و بیخیالِ نگاه متعجبش بشم، سردم بود!
سکوتو صدای آهنگی که پخش شد شکست، چشم بستم و لبخند زدم، خاطره ها داشتیم یعنی داشتم از این آهنگ!
زمزمه کردم ببار ای ابر بارون...ببار!
صداشو شنیدم
"خودتی بشر؟! تو آهنگ ایرانی گوش میدی؟! اونم چه آهنگی! ایول سلیقه!"
یه ساعتی به چرت و پرت گفتن گذشت، موقع حساب کردن جلوی صندوق، ته کیفم یه عکس قدیمی پیدا کردم، مات شدم رو عکس سه در چهار کهنه.
"همسرتونن؟!"
پشت سرم وایساده بود، یه دختر نوجوون با نمک، دستپاچه شدم
"نه! یعنی آره! یعنی...!"
لبخند بی جونی زدم و با یه ببخشید از دخترک فرار کردم!
راه افتادیم توو خیابون! سرمون اونقدر گرم مرور خاطرات شد که دیدیم سر از یه کوچه ی بن بست درآوردیم، بن بست دلبر!
غرقِ خاطره ی یه روز بارونی شدم، بی چتر، گرمای دوتا دست، اولین اعتراف!
دستمو گرفتم به قلبم، تیر میکشید!
"رنگت پریده...خوبی؟!"
لبخند زدم، خوبم!
راه برگشتو پیدا کردم، وجب به وجب این خیابون غریبه آشنا بود برام بس که یه وقتی گشته بودمش با...
حواسم پرتش شد، مچ دستمو گرفت و نگاه ساعتم کرد و همزمان گفت:
سااعت الاان...!"
با تعجب نگاهم کرد:
" کار نمیکنه که! این ساعت زوار در رفته رو چرا میبندی دستت؟!"
نمی شد نگاهش کنم، به زور خندیدم
"همینجوری، یادگاریه! "
دعا کردم نپرسه از کی!
دیگه داشت دیرم میشد، باید برمیگشتم، ازش جدا شدم، چندقدمی دور نشده بودم که صدام کرد
"آهاااای دیوونه!"
دلم هری ریخت، دلم لرزید، دلم؟! وای از دلم!
خیلی وقت بود کسی اینجوری صدام نکرده بود، نگاهش کردم، داد زد:
"دلم برات تنگ شده بود...خیلیا!"
آخ از اون الفی که چسبوند آخر خیلی!
مشتمو گذاشتم رو قلبم و لب زدم من بیشتر!
پا تند کردم و راه افتادم زیر بارون، یکم من باریدم، یکم آسمون، باید خالی میشدم.
آخه توی خونه هم باید ادای فراموشی گرفته هارو درمیاوردم، ادای آلزایمری هارو!
نه انگار که توی لعنتی دنیامو پر کردی از خاطره هات!
تموم راهو چشمام بارید و لبام برای حفظ آبرو خندید
میبینی؟!
من خیلی وقته فراموشت کردم!
#طاهره_اباذری_هريس
#داستانک
#جدید
#آلزایمر
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۹۲۳ در تاریخ يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۱۶:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.