جمعه ۷ دی
آبی!!
ارسال شده توسط طاهره اباذری هریس در تاریخ : چهارشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۶ ۱۲:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۹۸ | نظرات : ۱۸
|
|
خندیدی و گفتی:
"بازم آبی؟!"
با لبخند گفتم:
"تو که میدونی چرا میپرسی...!"
با انگشت اشاره زدی روی بینیم و خیره در چشمانم گفتی:
"بالاخره راز این علاقه ی اساطیری تو به این رنگو کشف میکنم خانومم"
سعی کردم همچنان لبخند بزنم،نگاهم را دزدیدم:
"دلیل خاصی نداره،از بچگی همینجوری بودم"
انگار که قانع شده باشی،شروع کردی به حرف زدن اما من...
حواسم پرت شده بود جایی در کوچه پسکوچه های کودکی،کنار یک خاطره ی دور!
همان موقع که مملی دیوانه-پسر همسایه-هولم داده بود و زمین خورده بودم و سر زانویم زخم شده بود و من نشسته بودم به گریه و بچه های توی کوچه ایستاده بودند به خنده و او...ناگهان سررسیده بود و نمیدانم چرا اما بچه های دور و برم پاگذاشته بودند به فرار و بعد که من سر بلند کرده بودم که ناجیم را ببینم، هنوز هم خاطرم هست چگونه مات رنگ چشمانش شده بودم،مگر ممکن بود همچین چیزی؟!مامان رنگ چشم هایش مشکی بود،باباهم همینطور،تازه مال فاطمه،خواهر کوچولویم هم مشکی کمرنگ! بود،مامان میگفت به خاطر نی نی بودنش است،مال من پررنگ تر بود،از مال مامان و بابا هم پررنگ تر!!!چشم مملی دیوانه و همه ی بچه های دیگر هم مشکی بود،مال همه ی آدم هایی که تاحالا دیده بودم همه همان رنگی بود،فقط مال من پررنگ تر بود!
به خودم که آمدم گریه ام بند آمده بود و هنوز داشتم از لای موهای بلندم که جلوی صورتم ریخته بود،خیره خیره نگاهش میکردم
آب بینیم را بالا کشیدم و تخس و سرتق پرسیدم:
"تو چرا چشمات این رنگیه؟!"
به قهقهه خندید و جلوی پایم روی دوزانو نشست و من تازه توانستم آن واقعیت شفاف چشمانش را بهتر ببینم،کمی فکر کرد و گفت:
"خب من توو چشمام یه تیکه از آسمون دارم،یه کمیم دریا"
بعد نگاهی به دامن آبی گلدارم کرد که من ازش متنفر بودم و مامان به زور تنم کرده بود
"یه کوچولو از دامن تورم خدا وصله زده بهش!"
دامن من؟؟!نگاهش کردم،ناگهان چه قدر زیباتر شده بود این دامن اجباری!
من هنوز مات آن آسمان و دریا بودم که دستمالی از توی جیبش درآورد و گذاشت روی زخم زانویم،دوباره به هق هق افتادم و پرسیدم:
"حالا قرمزی خونم تموم میشه؟!میمیرم یعنی؟؟!"
صدای خنده ی بلندش هنوز تووی گوشم هست،لمس سرانگشتانی که موهای بلندم را کنار زده بودند از صورتم،هنووز خاطرم هست و بعدها توی کوچه به انتظار یک آبی آشنا نشستن ها و عاشق رنگ آبی شدن ها و توی بعد از ظهرهای تابستان دنبال هم دویدن ها و بستنی های دوقلو خریدن ها و یخمک نصف کردن ها و دوچرخه سواری های دوتایی و بعدترها باهم قد کشیدن ها و عشق و غرور و تعصب های نوجوانی و کندن اسم هایمان روی بالاترین شاخه ی بید مجنون جلوی خانه مان و بعد...طوفان های ناگهانی را،همه را خاطرم هست!
خبر مثل بمب توی کوچه صدا کرد،پیرزن همسایه میگفت پسرک چشم آبی مرض لاعلاج خون گرفته! و من گویا مرضی لاعلاج تر!!!
مادرم زودتر از همه فهمید چه مرگم شده،آورده بودم بیمارستان که ببینمش،مادرها عاشق تر از همه اند انگار!
وقت ملاقات نبود،همین که دیدمش مثل همان روز اول،افتادم به هق هق و گریه و او فقط با لبخند نگاهم میکرد!
لبم را محکم گاز گرفتم که صدای زاریم بلند نشود و او سکوت کرده بود
موهایش نبود،ابروهایش،مژه هایش،تنش آب رفته بود اما...
آبی آسمان و دریای من سرجای خودش بود، درخشان تر از همیشه!
بی حرف فقط نگاهم میکرد،به قول خودش سیاه پررنگ چشم هایم تماشا داشت!
زیادی مرد بود،از همان اول که دیده بودمش!
با صدای گرفته ام پرسیدم:
"خوب میشی...مگه نه؟!"
دست پر از سیم و لوله اش را رساند به لبم و خون رویش را با سرانگشت گرفت
"خوبم،فقط...سرخی خونم کم کم داره تموم میشه که دیگه همه ی وجودم بشه آبی...تو که آبی دوست داشتی"
هق زدم:
"ولی تو گفتی همیشه میمونی،تو گفتی چشمات مال منه،آسمونش مال منه...آبیش برای منه"
خندید،با زحمت:
"آسمون که جاش رو زمین نیست،رو زمین که دووم نمیاره آسمون!"
تصوری از مرگ نداشتم،همینطور از نبودنش،ولی هراسی مبهم چنگ می زد به دل تازه عاشقم
التماس کردم:
"تورو خدا نمیر،نرو...من...!"
و بقیه اش را از آنجایی خاطرم هست که چشمانم را توی سفیدی اتاقی باز کردم که بوی الکل و آمپول میداد و مادرم دیگر نگذاشت سراغش را از کسی یا جایی بگیرم و لازم هم نبود اینکار!
دیگر هیچوقت اسمش را نیاوردم،حرفی ازش نزدم و سر قبرش هم نرفتم و همه گمان کردند که از سرم افتاد آن عشق پرشور کودکی و نوجوانی!
ولی من به احترام آبی چشمانش دیگر هرگز آسمان را نگاه نکردم و موهایی را که عاشقشان بود کوتاه نکردم و کل زندگیم را پر کردم با آبی های جورواجوری که هیچکدامشان به پای آبی بی آلایش نگاه او نرسید!
صدایت رشته ی افکارم را پاره کرد،با خنده پرسیدی:
"کجایی خانومی؟!"
نگاهی به دور و برم کردم،جلوی خانه ی پدریم رسیده بودیم،کنار همان اولین نگاه،اولین حادثه!
خندیدم و گفتم:
"هیچی،همین دور و برا بودم!!!"
#طاهره_اباذری_هریس
#داستان_کوتاه
#عشق_آبی_رنگ
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۸۱۹ در تاریخ چهارشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۶ ۱۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام بر بانوی واژه ها...زیبا نگاهید بانو...سپاس از لطف بی دریغتون...سلامت باشین💙 | |
|
😂😂😂برام جالبه ک گیر دادین ب نوشته های من...این فقط یه داستانه...همین... ذهنیت سیاهتون از عشقه متعجبم میکنه...عشق ب جز زیبایی نیست... | |
|
سلام جناب رمزی...با لطفتون شرمنده م کردین...خیلی ممنونم...سلامت باشین انشالله | |
|
درود بر شما...سپاس از لطفتون...زیبانگاهید... | |
|
سلام لیلا بانو...زیبایی از نگاه مهربون شماست...خیلی ممنون از توحه و وقتی ک گذاشتین...سلامت باشبن💙 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام بانو
بسیارزیبا بود
آفرین