داستان خدا و من
درست شش ساله بودم یادم می آید که خدا گوشه ای از حیاط خانه ی ما اتاقی داشت !
همیشه در کنارش بودم , صحبت می کردیم .
او برایم چایی میریخت ,اسباب بازی هایی که آرزویش را داشتم برایم می خرید یادم نمی رود چقدر مهربان بود هیچ وقت به بزرگیش شک نداشتم هر جا صدایش می زدم قلبم آرام می گرفت به کمکم می آمد.
تا اینکه سال ها گذشت من دیگر به آن اتاق نرفتم , خدا را هم فراموش کردم.
پدرم میگفت:
روزی دوباره محتاج آنکس می شویم که فراموشش کردیم ؛ راست می گفت !!
روزی از روزها برایم مشکلی پیش آمد هر کاری میکردم حل نمی شد انگار دیواری که از بتُن باشد و من با دست بخواهم خرابش کنم تا اینکه روزی دوباره به خانه قدیمی برگشتم یک لحظه نگاهم به اتاقک افتاد و خاطرات قدیمی از ذهنم گذشت یادم افتاد که قبلاً مشکلی داشتم به خدا می گفتم , چند باری با خود کلنجار رفتم چجوری به آن اتاق برگردم , اصلا شاید خدا رفته باشد یا مرا نپذیرد بخاطر فراموش کردن رفاقت مان.
در همین لحظات که با خود کلنجار می رفتم یک چیزی در دلم میگفت نترس برو خدا هنوز آنجاست ؛ او تو را دوست دارد .
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم , حرف دلم را قبول کردم در اتاق را زدم رفتم داخل خدا را دیدم زبانم بند آمده بود او هنوز آنجا بود , مثل کودکی هایم برایم چایی ریخته بود و کلی هدیه خریده بود .
از شرمندگی نمی دانستم چه بگویم , خودش شروع کرد احوالم را پرسید و گفتم مشکلی حل نشدنی دارم در جوابم گفت : تا حالا کدوم مشکل تو حل نشده است که این حل نشود؟! و گفت که از مشکلم خبر داشته است فقط قصدش این بوده من باز به یادش بیاورم که خدایی دارم و رفیق همیشگی.
بعد از صحبت ها قول حل مشکلم را داد من خوشحال بودم بقدری که روی پایم نمی توانستم بایستم از ذوق , حالا فهمیده بودم دوری از خدا , دوری از خود است , دوری از بهترین خالق است .
همان جا قول دادم همیشه به یادش باشم مثل کودکی هر روز به اتاقش سر زنم با هم صحبت کنیم .
.
" سجاد ربانی"
.
پ.ن :
یادم نیست دقیق کی اینو نوشتم ولی فکر کنم خیلی سال پیش میشه.
واقعا با خدا بودن خیلی خوب است ، حتی اگه این نوشته من مورد پسندتون نباشه ولی با خدا باشید تا همیشه قلبتون آروم باشه .